اینجا
کنار این صندلی خالی
مردی خاکستری نشسته
مرد ساده خوش باور
از روی عادت
همیشه با دو بلیط
کنار صندلی خالی می نشیند
شاید کسی همسفرش شود
اینجا
مرد تاریخ مصرف گذشته ایست
که میخواهد خستگی همه راههای رفته
و همه آن فراز و فرودها را
با کسی شریک شود
اینجا مردیست که
روزی ذوق سفر داشت
اینجا
مردیست که هزاران بار راه خانه را طی کرده
اینجا مردیست که از همه چیز گذشته
سرد و گرم چشیده
با شقیقه های سفید
با نگاهی بی امید
مردیست که دنیا را گشته
و گرد بودن زمین را فهمیده
با صندلی خالی در کنارش
به سفر میرود
با چشمانی خسته
مردیست که ترک برداشته
ذهنش پر است از عکسهای دو نفره
و بعد سه نفره
چهار نفره
کنار این صندلی خالی
مردیست مچاله شده
زیر فشار روزهای حجیم عمر رفته
که کنار هر درخت
پای هر کوه
یا با غرش هر موج
خاطره ایی ساخته
اینجا مردیست
که در پیچ در پیچ زندگی
گم شده
جا مانده
و ناامیدانه تکرار میکند
آن درخت ها
کوه ها
و موج ها را
اینجا
مردیست که دوره میکند
عکسهایی را که خود در آنها نیست
اینجا مردیست که گذشته ها را شخم زده
تا خودش را پیدا کند
لعنت به این بغض تلخ
اینجا مردیست که بیرحمانه ترک شده
کنار این صندلی خالی
برای این مرد
سفر
چیزیست در حد مرگ
کوروش فلاح نژاد / ۱۹ شهریور ۹۶