در سکوتی مطلق
درفراسوی زوال من و ترس
پی به آواز خدا میبردم
که دوباره...
دلم از وسوسه و تاب خیال
مرز آزادی و آزادگی اش را گم کرد
«من پر از خواستنی های کمم »
مستم از کام گناه
پرم از دغدغه و شور رفاه
رانده از نور به سمت آتش
زخمی ام از خار غم
خسته ام از نغمه های انتظار
بی وفایی های انسانهای خواب
در غبار حادثه،
گم گشته ام در اشکهای بی جواب
چون کویری تشنه یا یک رود سیلابی شده
از یاد بردم ؛
-غم ویرانی افسانه عدل
-دم آلودگی خون حیات از یک نان
-خنده تقدیر را درهراس لحظه های احتیاج
-دین دین در جهل جبر، جنگ با کن فیکون
لحظه های لذت من به خود میگفتم :
که چرا باشم و اینک شکنم
و چه میشد که به جای هستی
ابدیت در من هیچ شود...
روزها میگذرند، فصلها می آیند...
چرخش و جاذبه و رمز حیات
خنده ام در پس اسفند گم است
چه بهاری برسد یا نرسد
سیبها مسموم است
رنگ دلهامان چون رنگ سماق
مزه چون سرکه
و
آلودگی اش چون سکه
-عید بازیچه یک خاطره تلخ گل است.
-عید انتقام سرخ ماهی تنگ، تنگ بی مهری بر سبزیهاست.
من نمیدانم که ؛
زندگی مان خواب است یا یک جواب؟
شایدم ؛
فرصت یک لبخند است؟
یا که چون سوختن است با بوی عود؟
سوختن با بوی عود بهتر است از سوختن در قاب پیپ!
ژست روشنفکری ام گل کرده است
یادم رفته است ؛
-حسرت ای کاش را
-قهر با فرصت را
-یا که موسیقی آواز خدا در کعبه
من تورا گم کردم
پس
به دنبال خودم میگردم
اما افسوس
چشم عارف بین من کور است و کوژ
هر نشانی که به من بخشیدی
به زمین بخشیدم
آنقدر آبی دریایت را خیره شدم
که از یادم رفت
بالای سرم هم آبی است....
«من پر از خواستنی های کمم »
من نه هیچم ؛
پوچم....
یا به قول سهراب :
«چه درونم تنهاست.... »
نیمایی زیبایی است