سه شنبه ۱۹ فروردين
یک نفر مثل خودت قاتل جانت باشد شعری از سید مهدی نژادهاشمی
از دفتر زنبق های وحشی نوع شعر غزل
ارسال شده در تاریخ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۶ ۱۹:۰۲ شماره ثبت ۵۸۲۳۸
بازدید : ۴۲۶ | نظرات : ۴
|
دفاتر شعر سید مهدی نژادهاشمی
آخرین اشعار ناب سید مهدی نژادهاشمی
|
چاره ای نیست اگر دل نگرانت باشد ، عقل و دین باخته ی نام و نشانت باشد
گله ای نیست ، اگر زخم ِ زبانت باشد ، یک نفر مثل خودت قاتل ِ جانت باشد
توی فنجان چقدر فال تماشایی داشت
درحقیقت ِ چقدر گنگی معنایی داشت
واقعیت چقدر تلخ تر از رویا بود ، پشت این پنجره ی قفل زده دریا بود
فاصله مثل ِ رگ ِ گردن آدم ها بود ، آدم از روز ازل دهکده ای تنها بود
وضع ِ این مملکت اینست و همین خواهد بود
جسد بی کَسی ات روی زمین خواهد بود
اول قصه کسی در پی ِ سرکوب نبود ، پادشاهی ِ تو جز دولت ِ محبوب نبود
معترض بود هرآنکس به تو ، مصلوب نبود آخر قصه ولی وضع کسی خوب نبود
عقل کل ِ همه انگار که معیوب شده
هرکسی حرف زیادی زده مرعوب شده
گرچه گفتند در این راه امیدی باشد! ، بعد این تیرگی آغاز سپیدی باشد !
گرچه قفل است در بسته ، کلیدی باشد ، بادوچشمت تو ولی هیچ ندیدی باشد
بازهم پیش همه بر َسر ِ حرفت ماندی
بر سَرِ آنچه که بوده است به صرفت ماندی
مرد دیوانه در این شهر خبر ساز نشد جز خودش محرم صندوقچه ی راز نشد
دوس ت ِ مردم این شهر دغل باز نشد قاطی طایفه ی خانه برانداز نشد
آب پاکی به کف ِ دست ِ فلک خورده بریز
هرکجا می روی از زخم ِ زبان نیست گریز
هرکسی دل به تو داده ست فقط دیوانه ست ، می برد نیمه شب درد به موهایت دست
هرچه من عاشق چشمان توأم ، تو بدمست ، می کشی باز مرا در پی خود تا بن بست
یا به من حق بده یا زحمت خود را کم کن
چای بی حوصله ی دیر دمت را دم کن
بنشین این همه غم از تو کشیدم بس نیست ، وصف حال تو به غیر از تو شنیدم بس نیست
دل خود از همه ی شهر بریدم بس نیست ، روبه پس کوچه ی تردید دویدم بس نیست
بازهم بادل دیوانه ی من راه نیا
بر سر حرف خودت باش و کوتاه نیا
دلبری کردنت ای یار دلازار بد است رفتن از پیش دوچشم تو بلاجبار بد است
دوستت دارم این جمله چه بسیار بد است پنجه ی درد زدن بردرو دیوار بد است
زهر می خواهم از آنکس که مرا عاشق کرد
که بگویند به من سخت گذشت و دق کرد
آنچنانم که فقط با غم خود می جوشم می برم سایه ی تنهایی خود بردوشم
فصل پاییز پر از درد شده تن پوشم مثل یک شمع رسیده ته خط خاموشم
بی خیالت شده ام باز نبازم خود را
باید از آهن و فولاد بسازم خود را
سربدارم بکشم دوش خودم دارم را خود رقم می زنم این عاقبت کارم را
ندهم دست و دل یخ زده افسارم را می کنم از دل خود قلب گرفتارم را
دوستت دارم و از آمدنت دلسردم
می روم تا نفسی تازه کنی برگردم
سید مهدی نژادهاشمی
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
دلنشین و زیباست