ناقوس می سازد صدایی را
در این کلیسای خیال انگیز
یک راهب تنهای بی کس مرد
از مرگ تثلیثش در این پاییز
من کودکی در قلب بهمن ماه
با مادری افتاده در تقدیر
دارم خودم را قاب میگیرم
از این جنون سرد دامن گیر
انگار من ویرانه ای هستم
درلابه لای داستان هایم
فرقی ندارد مرده یا زنده
وقتی جمود آمد به دنیایم
بس کن !نزن بر پیکرم آتش
من کُنهِ سرمای زمستانم
دارم تمام شعر هایم را
در گوش یک جلاد میخانم!!
اینجا اقاقی ها که میمرند
مردان پا برجا که میمیرند
هرشب عروس شعر هایم را
در حجله ای سرخاب میگیرند
من داغ داغ آتشت هستم
خاکستر سرد مرا بردار
آه ای پریشان شعر،بامن باش
سر را به روی شانه ام بگذار
من بند در ویرانه ای مهجور
همکاسه با این بوف های کور
آغوش در آغوش کرکس ها
در گیر و دار این تب ناجور
ای کاش میشد دور بود و دور
از این جنون پست نامربوط
ای کاش شاعر ها نمی مردند
لعنت براین محدوده ی تابوت
تنهاییم معنای پایان است
دل درد دارد شعر هایم باز
این چـارپـــاره حرف ها میزد
از مرگ افکارم در این پرواز
#ا_تنها
غمگین و زیباست