به لحظه ای گذرا مثل برق عمرم رفت
زمانه منتظرِ رویشِ جوانه نشد
طراوتِ سخنم از نفس نفس افتاد
از آن همه سخنِ تر یکی ترانه نشد
شکوفه در تنِ من در بهار نشکفته
کسی درونِ من از کودکی قدم زده است
میان آدمیان بی خیالِ آدم ها
مقدرات مرا در جهان رقم زده است
چقدر خاطره دارم به عمرِ کوتاهم
چقدر خاطره در من خیال و رویا شد
چقدر راه سفر تا سپیده طولانیست
چقدر عمقِ سپیده شبانه معنا شد
صبور بودم و فتوا نداده مجتهدم
که در زمانِ صبوری قیام باید کرد
صبور بودم و هر آینه ندانستم
که صلح را چه زمانی حرام باید کرد
هجوم حادثه بود و چکاندن ماشه
صدای موشک و خمپاره و مسلسل بود
کسی غمِ دلِ من را به ارزنی نخرید
و زخم بر تنِ رنجور من معطل بود
بهارِ جانِ مرا گرگِ صد خزان از پشت
چنان دریده که گویی از ابتدا بوده
خیال میکنم اینجا همیشه پاییز است
و خاطراتِ بهارم فقط خطا بوده
من از بهارِ دلم ساده چشم پوشیدم
و دل سپرده به طوفانِ سرد پاییزی
نشسته ام به امیدِ دروگر جانم
نشسته ام که بیفتم به رنگ آمیزی
24 تیرماه 96 - کرج
غمگین و زیباست