شب دیگر... نشانی از ما نیست ...
دائم این روزگار با ما نیست ...
باخبر کس ز راز دنیا نیست ...
باغ زیبای زندگی را.... افسوس
لحظه ای فرصت تماشا نیست ...
مدام ذکر خدا گوی و سر به سجده گذار ...
که عالم و عارف را خبر ز فردا نیست ...
دل به گل بستن از سبک عقلی است ...
که وفایی به عهد گلها نیست [1]...
در گذرگاه کرده ای منزل
فکر جا کن... که جایت اینجا نیست ...
امشبی هم تو هستی و هم من
شب دیگر... نشانی از ما نیست ...
شرم دارم دگر از خویش ز نادانیها
رشته عمر گسستم به هوا و به هوس
شرم دارم دگر از خویش ز نادانیها
گرچه گوش فلک امشب به شنیدن باز است
کو زبانی که دهم شرح پریشانیها
تا برفتند سواران ادب زین میدان
هر که نوعی بزند کوس سخندانیها...
من از مرگ دل افسرده بیمار می ترسم
من از مرگ دل افسرده بیمار می ترسم
ز فرجام دو چشم روز و شب بیدار می ترسم
چنان درگیر بیم و اضطرابم من، که در هر جا
ز نقش سایه ام بر صفحه دیوار می ترسم
ز بس بد دیده ام از خویش و از بیگانه در عالم
هم از اغیار دارم بیم و هم از یار می ترسم
چه سازم گر نه اندر کنج عزلت جای بگزینم
که من از دیو آدم روی خلق آزار می ترسم
نکو باشد گل و من گرد گل هرگز نمی گردم ...
که آن هم صحبت خار است و من از خار می ترسم
ندارم بیم از آن شیر ژیان بیشه زار اما
از آن روباه حیلت پیشه مکار می ترسم
خوش است این باغ و آرامش نمی بخشد
چرا ؟ چون من ز صیادان این گلزار می ترسم ...
ز راه عقل برگشتم ... طریق عشق پیمودم ...
هراس اندر دلم افتاده ... زین رفتار می ترسم ...
به دوست عزیزم شادروان مهدی اخوان ثالث تقدیم شد
دکتر سیاوش پرنیان