بِه لعنتزار چشمه ای که نرِسیده گم میکَرد ،
اِغمای خُروشیدنهارا
و پرتگاه حوصله ای که کِز کَرده بود ..
برایِ زیستن
زادَن و نِگریستن ...................!
چقدر مُرداب
دَر اِنحنای زَمان گِرِه هایِ بیشکیب هستن را
می ایستند!!
.
.
.
که کُدام نسیم
کُدام هَنجار اَفروخته ی صبح
خواهد آمد؟
به لعنتزار چشمه ای که نَرسیده گم میکند !
هیاهویِ رنگباخته ی ِ بَردگان خسته را
بیهیچ آفرینشی دَر چشمانشان
حتی تکه های آبی آسمانی
که مُنجمد شُد
از لبهای مَغرب
، به اِرتماس بلندترین خون
.
.
.
زنجِره ها برایِ آویختن رنگ بنفشه
دَر اُفق خواندند
دَر شب کُهنه ی پژمردگی ِ آلالِه
هزاران قرآن ختم شُده بود ...........
،
و بَردگان خسته نیز
و تمام ِ آبرنگها
به هوش پراکَنده ی شب ، چکید
شب چقدر زیبا شُد
با خورشیدهای بیمانندی دَر میان
و ماه
چراکه شب اِسارتگُریز دلبستگیها بود
.
.
.
جُملگی خاموش شُدند ؛
و مُردند...
همچنان که با دهانهای گشوده میخواندند :
.
.
.
کَسی برایِ پروازمان مَباد!
کَسی برای ِ آزادیِمان
.
.
.
.
.
به لعنتزار چِشمهائی کِه نَرِسیده گم میکَرد.