جغجغه
سالها با دستانی نحیف و
تاول زده از دعا را
با گردن کج خویش
پیش اغیار نمایش دادم .
سالها دریچه ی زخم بر روی دلم
گشوده بود .
سالها می گذرد از دست نوشته ی زیبایت
که نوشته بودی :
بیا من هستم .
اما . . . . . . . نمی توانستم
آخر دستانم به پیش مردم گرو بود !!
مپرس که چه می کردند ؟
چون . . .
چون . . .
چون. . . تکدی گری برای بقای مردگی ام
واجب بود .
یادم می آید . . .
یکبار تو را پشت چراغ قرمز دیدم
پوپک هم در کنارت بود
لبهایت به رنگ ناخنهایت
ناخنهایت به رنگ آلبالویی
دقیقا همرنگ لنگ تازه ای بود
که شیشه های
اتومبیلها را با آن تمیز میکردم .
یادت هست ؟
یادت هست که مرا دیدی
و نشناختی ؟
اما پوپک شناخت
تو محو سونات آفتاب
حتی سلسله چهره ی مرا
بیاد نیاوردی
. . .
. . .
چراغ سبز شد .
پوپک بای بای کرد .
مرا به جرم واقعیت فقر دستبند زدند .
وقتی دستانم را بستند و پیش قاضی ایستادم
یاد کودکی ام افتادم که
برای بستن دهانم
به دستم جغجغه دادند .
من همان کودکم .
مرا از زندان بزرگی رها کنید .
مرا به قالب کودکی ام برگردانید .
من نمی خواهم بفهمم .
باقر رمزی باصر
افتاده بپاخاسته
جالب و زیباست