فلسفه چی میشه ذهنم گاهی وقتا
یاد روزای پاک میوفتم
میوفتم به یاد غم ها
میوفتم تو دام حس و
گم میشم میون دریا
به جدال میزنم چنگ
به گلوی خشک بغضم
به تمنا میزنم دست
به چین دامن عشق
که یاری کن مرا یارا
که یارت باشم و جویم
غم این غصه خواران را
که دستی باشم اندرخاک
کشم درد و غم و ماتم
تجاوز، خستگی، جنگ و
خیانت ، سوگ و نامردی
به جای اصل پیشین شان
میان بازوان محکم عدلت
میان خاک پاک کوی سردی ها
شود سردو شود سردو
رود از ذهن حوا و
فراموشش کند آدم
تو یاری کن مرا یارا
قلم ده دست این بنده
کشم لبخند بی پرده
برای کودک درمانده ، گم گشته
برای فالگیر کوچک پارک و
برای پاک دل ، بریده ، خسته ای که فال میگیرد
تو یاری کن مرا یارا
شده با بینی سرخ و
نیـش دندان های پیدایم
چنان مضحک شوم جایی
کنم خندان بزرگِ کوچک ِ دردمند آن جارا
کنم راستی محل را "به " برای "زیست"
مقدس نام "بهزیستی"
خاطرم آید هم اکنون باز ...
"تجاوز ،خستگی، جنگ و
خیانت، سوگ و نامردی ..."
خدایا یاری من نه ...
بشتاب یاری یاران
که بس باشد مرا درد کودکان خسته ی شهرم
بشتاب یاری یاران
کنند اندازه ی دل شان
بزرگی ها ، مروت ها ، سترگی ها ...
میان پست زمین ، آلودگی هایش...
تو یاری کن مرا .. نه یاری ِ ما کن
جهان بهتری سازیم ...
نشد ... سیاره ای بهتر...