.
نَـــه !
هرگِز چنین نبود،
چنین،تلاطمی شَب-حزن
که آهنگهای اقیانوسی زیتونزارانرا
بر تراکم عُریانی دیواری خزه اندود ،بیاویزند
.
.
.
بیدِرنگ
دَر درنگ
.
.
.
میانِ شمعدانهای بم
و نطع اساطیر سَرد مِه ،
به گاه ِ نقره -ریزان قوهای گنگ در آواز ، چُنین!
هرگِز چنین نبود ،نَرم و بیمانند !
که آبسنگهای شیشه ای لاجورد خدا را
بِه آرنج گرم افق بسپارند،
هرگِز
چنین نبود !
.
.
.
و جدال منقوش خون و خلیج
دَر اندام بندرگاه عبوس
که از نُتهای کهربایی مُذاب بِه دقایق آبها ،
خَزیده باشَد
و از آب
.
.
.
از مــَن!
برای تو هَمیشه جَبریست
و زَمین
و خـــدا
هَمیشه مرا در فراسوی تو آفَریده بودند،
.
.
.
آزاااد
این استعاره ی عشقرا بیخویشاوندیست ،از تو!!
در فراسوی طپش
.
.
.
از نُخستین طنین،،،
در من چیزی شبیهِ تو نبود
و جُز برابری نبود
.
.
.
از من چیزی چونان تو، نخواهد بود!
آری!
همیشه چنین بود
برایِ اینکه انِسانرا بیاغازم
زیرا در اعماق یِکائی کَسی نبود،
بیخویشتن
.
.
.
از قریحه ی بارانی شولای اَرغَوان،
در فاصله ی معبدی مسکوت
در مناره های کوهینِ گریستن و نگریستن،
و از سیلاب جارِ آینِه
بِه کاسبرگ سپیدیِ سارنگی کبود
اِی تزاحم اکناف زرد زنجَره ها بِه آزادِگی !
هرآنچه دیگرگونه از این حضرت عشق!
ابد بود وُ
او نبود
از بی پایانها همیشه چُنین بود
بسیار سخت چنین بود.