دیشب فکرهایم دوان دوان
از این کوچه به آن کوچه
به سوی جنون می دویدند
حوض نقاشی چشمانم
نه ماهی داشت
نه آبی داشت
دفتر نقاشی قلبم
نه تابی داشت
نه خوابی داشت
خنده های لبم
به تاراج رفته بود
یک کیلو درد بر لبم
خانه کرده بود
ترازوی فکرم زیر بار
دوست داشتن نمی رفت
فکر هایم در بودن گندیده بود
حس هایم در مردن رنجیده بود
هنوز یک پرنده مانده بود
بر لب حوض نقاشی
که نقاشی می کشید
حوض را با عشق
پرواز میکرد در آسمان نقاشی اش
عشق می ورزید به ایوان سادگی اش
لم میداد به بوس های یواشکی اش
رنگ میزد به گربه ی نمایشی اش
دیگر و دیگر
دوست داشتنش بوی رفا نمی داد
با کمی نان به عشق وفا می داد
کشید و کشید
چشمانش را که گشود
سرزمینش را دید کبود
اشک که بر زمین نشست
شکارچی دامش را بست
حوض نقاشی نقاشی بود
که نقاش برای کشتن پرنده کشید
و غرض نقاش برای نقاشی
ترس,نقطه چین های پرنده می دید
کوله خوابت را نبند ای عزیز
بگذار دفتر بارانی ات سفید بماند
بگذار دفتر فکری ات نوید بماند
سادگی پرنده را به غروب بسپار
صبح شود کلاغ ها می کنند قارقار
حال, کوله بارت را ببند ای عزیز
همه چیز رنگ حوض نقاشی دارد
محمد حسین محمدی قیری