اين جا
بر لبخندمان قفلي زده اند
به سنگيني وزن زمين
در نگاهمان نوشته اند
كُشتن رود هاي پُر آب !
حتي در بهشت برين
اين جا
زن ها شكسته اند
اقاقي لباسشان را فروخته اند
بال هايشان را چيده اند
و گلدان هاي حياطِ نگاهشان
ديگر نه گُلي دارد و نه مَردي
اين جا
كودكِ قصه ي مادر بزرگمان
دستانش بوي لجن و رنگ مرگ دارد!
و آخر داستانشان آرزو را آرزو مي كنند!
آري
اين سرزمين بسان تابلوئست
كه رود هايش تمامي ندارد
و پرواز هميشه در اُوج
و شاخه هاي درختان هميشه
سبز هستند در لبخند مُوج
آري
تنور خانه ها هنوز لبريز از نان
و خبري نيست از گله ي سياه خان
و آن سويش
خورشيد ميرقصد در نگاه سگان
و گندم زار ميخندد در نگاه مرغان
آري حرفاي اين تابلو مي تواند
بزرگترين رمان زيباي جهان باشد
كه ناگفته هاي دارد بسيار
اما چه سود كه همه ي گفته هايش هم
خشكيده در تابلوِ خيالم
و حال در شعرم فرياد ميزنم
آهاي فروغ كجايي
كه خانه ات در حال ويرانيست!
آهاي فروغ كجايي
كه پرنده ي شعرت
خاكسترش را هم باد برده
چه برسد خاطر پرواز
آري فروغ اين جا
پرنده ي مرده را بخاطر سپرده اند
اما پرواز را نه .
درودبرشما
بسیارزیبابود