یه روز یکی با یه نگاه اسیر شد
مثل یه آهو که شکار شیر شد
خواستِ خدا بود یا که شانسِ خوبش
تونست توقلب اون بشینه زودش
براش فقط بودن اون مهم بود
البته این برای هر دو شون مهم بود
اون دوتا روزای قشنگی داشتن
حسودها سنگ جلو پاشون میذاشتن
هرجا که جمله ی قشنگ میشد مُد
قصه ی این دوتا دیگه شهره شد
برو بیایی تومحله داشتن
برای آینده ها باغچه کاشتن
توی خیال و رویاها که داشتن
برای بچه هاشون اسم میذاشتن
پایه ی عصرها و تماشا کردن غروبن
چشم و بلا دور، با هم چه خوبن
شاید اینا هم مث لیلی مجنون
شدن یه شخصیت توقصه هامون
همه همین تصوراتو داشتن
توعشق، اونهارو الگوشون میذاشتن
کی فکر میکرد اونا جدا شن از هم
یه شهر با غصه ی اونا میخورد غم
کی فکرمیکرد عشق به این قشنگی
بشکنه با بهونه های رنگی
اون دوتا مشکلی باهم نداشتن
اونا که اسم بچه هاشون هم گذاشتن
میخواستیم از اونا بپرسیم از عشق
روزی دوصفحه بِنِویسیم از عشق
چیشد که عاقبت جدایی اومد
میگن که از غیب یه صدایی اومد
صداهه گفت رسیده روز باختن
شماهارو برای هم نساختن
تولد یکیتون توی خرداد
تولد اون یکی توی مرداد
یکی توسال موش به دنیا اومد
یکی توسال خرگوش! چه بد
نمیشه این دوتا باهم بسازن
آخر قراره زندگیشونو ببازن
شانس خودت، شانس اونو میبینی؟
به هم نمیاین توی فالِ چینی
ما اعتقاد داریم به طالع بینی
به هم نمیاین توی فالِ چینی!!
.