با هیچ دلیل و منطقی انگار
این فاجعه مشمول توصیف نیست
راز این آمدن و رفتن ها
راز شیرین شدن شعرش چیست
من سرم گرم خودم بود و کتاب
تا یکی آمد و آرام به من گفت سلام
صدبار شعر شدی سراغ من آمدی
یک بار اشک شدم گریه نکردی که بیام
یک مرد تو را خدای خود کرد
جا ماند گفتی همسفر نیست
صد بیت خرج ماندنت کرد فهمید
به فروش بردن یک هنر، هنر نیست
صندوق و دفتر خاطرات من
خالی از ماتمه و خالیه از تنهایی
مزه ی شیربرنج مادرم یادم هست
مزه ی آش مزه ی کدوی حلوایی
شب نشینی های آن زمان درخاطرم هست
میوه ها را با تیله هایم معامله میکردم
من رستم دنیای او بودم وقتی
با اژدهای عروسکی مقابله میکردم
این همه خاطره ی خوب به پایان رسید
چون که تاریخ انقضای دفتر آمد
پای یک زن درمیان هست هرجا
باز هم شکل یک زن در نظر آمد
خانم معلم را، مادرم را دوست داشتم
به تو هم گفتم که با تو سازگارم
چه دری به تخته خورده این روزها
ذهنم از خاطره دور شد به تو آلرژی دارم
حیف از آن پاکی و سر به راه شدن
که به یک خیال باطل دل داد
دختر داغ ترین ماه سال
آرزوی منو هم داد به باد
از همان روزهای خاله بازی
دلداده و مبهوت یک پرواز بود
چادر به روی شانه اش انداخت
موهایش اما در باد باز بود
من تازه فهمیدم کجای زندگیشم
روسری، شال، چادر جای خود دارند
مترسکی بودم که از غصه نجاتش داد
حالا عروسکها برایش سیب میکارند
حق تو میدانم حقیقت را بدانی
با اینکه سهمم از تو ماتم شد
کفر میگم ولی روزی که "او" رفت
من اعتمادم به خدا هم کم شد