سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 4 آذر 1403
    23 جمادى الأولى 1446
      Sunday 24 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        يکشنبه ۴ آذر

        بخش اول راز هستی

        شعری از

        محمد رضا لطفی

        از دفتر دستم را بگیر نوع شعر

        ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۰ ۱۲:۲۱ شماره ثبت ۵۱۸۵
          بازدید : ۷۹۶   |    نظرات : ۶

        رنگ شــعــر
        رنگ زمینه

        بخش اول راز هستی
        - - - - - - - -  

         

        برايت فاش می سازم
        تمام ِ  راز ِ هستی را
        و راز ِ سرخوشی، اين راز ِ مستی را...
         برايت فاش می سازم.
        فقط بايد نگيری سخت؛
        نيازی نيست!

        در اين هستی
        در این جايي که ما هستیم
        تمام ِ چيزها خوشگل
        و ديگر نيست چيزی سخت يا مشكل.
        و هر زحمت، تلافی می شود، آری!
        و كافی می شود، آری!
        برای ِ تو دقيقن حكم ِ  صافی می شود، آری!

        در اینجــــــــــــــــــــــا...
        هیچ كس با هيچ كس كاری ندارد
        كسی كاری به افكاری ندارد.
        اگر کس با کسی اینجا دراُفتاد،...  وراُفتاد!

        در اینجــــــــــــــــــــــــا...
        قشنگی ها تو را محصور می سازد
        تو را مسرور و غرق ِ نور می سازد.
        سخن از مالكيّـت نيست.
        سخن از حاكميّـت نيست.
        منيّـت نيست.
        دوئيّـت نيست.
        صف ِ اوّل
        صف ِ آخر،
        در اینجا هيچ نيّـت نيست.

        در اينجــــــــــــــــا...
        فقط در لحظــــه بايد بود!
        در اینجا زندگی زيباست
        در اینجا عشق پابرجاست.
        در اینجا عشق يعنی فارق از ديروز و فرداها
        در اینجا عشق يعنی:
        قلب ِ ما از كينه ها خالی
        و هستی بی وجود ِ عشق، پوشالی است.
        در اینجا ردّ ِ پايی نيست
        برای ِ دشمنی ها هيچ جايی نيست.
        و ذهنت می شود، همچون رَم ِ گوشی!
        و بر روی ِ تمام ِ دشمنی ها چشم می پوشی.
        پيام ِ خوب می گيری.
        دو تا گيرنده ما داريم
        دو تا گيرنده ی ِ زشتی و زيبايی...

        در اینجـــــــــــــــــا...
        مرا گيرنده ی  زشتــــــی شده خاموش
        خدا نزديكتر  از من  به من باشد!
        خدا همراه من باشد.

        در اينجــــــــــــــــــــــــا...
        به صرف ِ اينكه هركس  خانه اش را شيروانی كرده،
        يا آنكه حساب ِ بانكی اش را كهكشانی...
        و نام ِ خويش را ثبت جهانی،
        ردای ِ سبز ِ آسايش نمی پوشد.
        و يك جرعه از آرامش نمی نوشد!
        كسی شهد ِ گوارايی، ز جام ِ عشق می نوشد
        كه مذبوحانه او هرگز نمی كوشد!

        در اینجــــــــــــــا...
        خدا همسايه ی ِ دل هاست.
        خدا با ماست.
        و هر چيزی  كه از او می رسد،
        خير است.
        شرارت ها ولی از ماست!
        در اینجا هيچ كس با ما ندارد دشمنی هرگز.
        و در عمق ِ نگاه ِ هر كسی، آرامشی پيداست.
        كه دريا هرچه عمقش بيشتر، آرامِشـَـش افزون.

        در اينجــــــــــــــــــا...
        جلــوی ِهيچ چيزی سد نمی گردد؛
        از آن تعريف ِ خوب و بد نمی گردد!
        عبــــور آزاد می باشد؛
        و هر كس را كه می بينی، بسی دلشاد می باشد.
        كسی در چارچوبی نيست.
        طلوع ِ طلعتی را چون که می بینی
        غروبش نیست!
        شكوفا می کند هستی
        در او روح ِ خداوندی!

        ندارد هيچ توفيری
        لرستانی و شيرازی
        و يا اينكه نهاوندی
        و يا اصلن سمرقندی...
        در اینجا از جدل كردن نشانی نيست.
        همه زيبا به چشم ِ خويش می آيند.

        در اينجـــــــــــــــــــا...
        به قاموس ِ كسی يك واژه ی ِ نامهربانی نيست.
        تقاضا ها همه در دست ِ اقدام است.
        و يك در خواست حتا بايگانی نيست!

        كجا بودم ؟!
        بله!
        اینجــــــــــــــــا...
        که دل  تنــهاست ما را همسفــر در راه!
        و اغلب  نيـز شب ها همسفــر با ما!

        در اینجــــــــــــــا...
        کنار ِ ساحل ِ دریای ِ آرامش،
        شمال ِ کشور ِ دل با تمام ِ عشق،
        و در ویلای ِ دور از چشم و همچشمی،
        و دور از رفت و آمدها،
        همه بایـــدْ نبــایـــدها،
        به دور از لشکر ِ امّـا و شایــدها؛
        فقط دل هست و ما هستیم!
        فقط دل باشد و مستی!

        در اینجا زندگی جاریست.
        کسی دنبال ِ نام و نان نمی گردد،
        و هر کس دارد اینجا  خویش را باور.
        و هرگز در پی ِ ابزار ِ اطمینان نمی گردد.
        و خوش بینی در اینجا همچو خون جاریست در رگ ها...
        در اینجا هم قطاراننــــــد،  آدم ها.
        کجا در هیــبت ِ حُکــّـام و سلطاننـــد آدم ها؟
        همه در راه عرفاننـــد آدم ها...

        در اینجا چون بساط ِ شادمانی جور جور است،
        نشاط آری! فقط  رمز ِ عبور است.
        و مردم می کنند از سرخوشی - سرزندگی، با شور استقبال.
        در اینجا نیست اصراری
        کسی غیر از خودش باشد.
        در اینجــــــــا...
        هيچ كس هرگز
        نمی خواهد که مانند لَـــشی باشد.
        و تنها در خوشی از تنبلی باشد!
        در اینجا واژه ها
        معنایی غیر از آنچه در ذهن است را دارند!!
        به معنای ِ پس انداز است،  "بخشیدن"!
        در اینجا بر خلاف ِ جای دیگر
        اگر دست ِ پُـری در سوی کس یازی،
        و خالی برنگردد،
        زندگی را سخت می بازی!!
        در اینجا مالک ِ چیزی تو می باشی، که می بخشی!
        اگر بخشش نباشد در میان هرگز
        نباشی صاحب ِ یک ذرّه ای از آن!

        در اینجـــــــــــــا
        هيچ کس با خویش دشمن نیست!
        کسی از جنس ِ آهن نیست!
        و تعریفش فقط شلوار و دامن نیست!
        مثال ِ ابر می باشند آدم ها...
        به جنس ِ صبر می باشند آدم ها...
        و با آهستگی - پیوستگی،  سرمی کنند ایشان؛
        و در افکارشان فکر ِ پریدن نیست! 
        تلاش ِ سرخ و مذبوحــــانه  در اینجا،
        ندارد جایگاه ِ خاص!
        در اینجا اهل ِ آبادی
        نمی سازند بهر ِ خویش اربـــابــــــی...
        در اینجـــــــــــا هر کسی آقای ِ خود باشد!
        نه در دادگستری ها راه می یابند،
        نه با آشفتگی یک لحظه می خوابند!
        به این خاطر برای ساعتی، در نقش ِ یک قاضی؛
        طراز از خویش می گیرند در هر روزو شب ایشان!

        خوشا بر حال ِ ما اینجا
        وکالتــــخانه هرگز نیست؛
        و داد ِ هیچ کس را، هیچ کس، جز خود نمی گیرد!
        و هرکس می بَـــرد از کار ِ خود لذت!
        و بار ِ خویش دارد هرکسی بر دوش.
        و هر کس می برد از بار ِ خود لذت.
        در اینجا ضعف ِ فردی نیست.
        گدایی نیز، مــردی نیست.
        در اینجا هرکسی شاهین صفت باشد،
        کند در آسمان ِ بیکران پرواز.
        در اینجا حرف ِ اول را تعادل می زند، آری!
        بله هرکس به خود رنگ ِ تکامل می زند، آری!
        و هر کس نقش ِ خود را خوب بازی می کند ، امّـــا
        و از بازی و نقش ِ دیگران، پرهیز و خودداری.
        در اینجا انتقاد از دیگران کمتر روا باشد؛
        و کمتر حرف های ناروا باشد.
        قضاوت کردن اینجا ، مطلقن جایز نمی باشد.

        در اینجا، گفته بودم خوب و بد، معنا ندارد هیچ.
        تفاوت نیست بین پنج و صد.
        معنا ندارد، هیچ.
        همه تسلیم ِ این پــرگـــار می باشیم
        و ما بازیگران ِ این نمایشنامه ی دادار می باشیم!
        به زعم ِ ما عدالت معنی اش این است
        که هر چیزی سرجای خودش زیباست.
        که این کون و مکان با عزم او برپاست.
        و پیش از این - به جای دیگری هم - گفته بودم نیز
        که جنگل اقتدارش هست مرهون ِ همان نظم ِ پریشانش!
        اگر زیبایی ِ جنگل تو را مسحور می سازد؛
        سراپا شور می سازد؛
        و از آشفتگی ها دور می سازد؛
        در اینجا هست هرچیزی سرجای خودش زیبا.
        ولی در باغ، چون نظم و نظام ِ خشک حاکم هست،
        و آن را نیز قــیّــم هست...
        ...
        در اینجا...
        نه جای ِ بستگان باشد
        كه جای ِ خستگان باشد!
        همه با خويش، قوم و خويش هستند
        هماهنگند با خود، خالی از تشويش هستند
        از آن روزی كه من پا را  فرا بنهاده ام از باغ
        فرا بنهاده ام از دشت،
        خوب فهميدم كه راز ِ زندگی در چيست؛
        و فهميدم
        كه جنگل پرورش هرگز نخواهد داد  اُردك  را
        و در جنگل فقط خرس و پلنگ و شير مشهود است ، تا بوده است.
        كسی آيا به عمر خویش
        نشان دارد ز يك شيری درون ِ باغ
        و شمشيری درون ِ جيب ؟!
        پلنگــی ديده است در دشت؟!

        در اینجا...
        كبوتر بچه ها در سايه ی ِ يك گربه می خوابند
        و گربه نيز دنبال ِ سگی همراه می باشد.
        در اینجا هر درختی ، هر گياهی
        و حيوانی به جنگل، اعتبار ِ خاص بخشيده است.
        در اینجا نقش ِ سلطان را
        يكی چون شير بلعيده است!
        در اینجا خرس، اینجا مار،
        پرستوهای ِ خوش گفتار،
        و گل هایی كه دست ِ آفرينش بی ت**** هيچ ، پرورده؛
        تمامن اعتباری را برای ِ جنگل آورده.
        در اینجا زندگی جاريست
        و مصداق ِ قشنگ خوب و همكاری است
        و از يك هيبت جانانه برخوردار.

        خوشا بر حال ِ ما، اینجا
        كسی در فكر ِ فردا نيست.
        اگر هم هست، از ما نيست!
        همه با دل هماهنگند،
        ولی با سر نمی جنگند!!!
        اساسن جنگ را مذموم می دانيم
        به هر شكلی كه باشد، شوم می دانيم.
        كسی از هيچ كس دلخور نمی باشد.
        و نان ِ هيچ كس آجر نمی باشد.
        حديث ِ آذری و لُــر نمی باشد.
        در اینجا مرز، بی معنی است؛
        كه تنها در  لغتْ معنی  است.
        در اینجا عشق يعنی بر حذربودن!؟
        در اینجا عشق يعنی در گذر بودن!؟
        عبور از آنچه ما را می دهد آزار...
        هميشه در سفر بودن!
        در اینجا عشق يعنی چون نفر بودن!
        نفـرْبَـر ، نه!
        نفـر  بودن!
        و بر اصوات ِ  بَـدْآهنگ،  كـر بودن.
        به روی ِ هرچه زيبايــی است،  در  بودن.
        و رفتن در ميان ِ سيل ِ تاريكی
        و خيلی  پُـر جگر بودن!

        در اینجا عشق يعنی
        از تباهی ، روسياهی،
        دور باید شد!
        مثال رويگر  بودن.
        برای ِ  آن مسافرهای ِ  شب رو  ، چون قمر بودن!

        در اينجــــــــــــــــــا...
        زمين را پاس می داريم
        كه از بارزترين مصداق ِ مهر و مهربانی ست
        گذر گاهی برای ِ راه های ِ  آسمانی ست
         
        خوشا بر حال ِ ما اینجا
        همه قـُـضَـات  بيكارند.
        كدورت هم اگر باشد میان زوجی در اینجا 
        فراهم می كنند ایشان
        به یک شاخه گلی، اسباب ِ دلجويی.
        دقيقن مثل ِ هنگامی كه با يك دسته گل ، يك جعبه شيرينی،
        بدون هیچ آدابی
        به عشق ِ وصلت و عهد ِ زناشویی
        پی ِ دیدار می رفتند.

        نمی پوشد كسی شلوار ِ خيس ِ رنجشی از كس
        و در بحث و جدل، كوتاه می آيند.
        كسی در بيم ِ آينده نمی باشد.
        همه با خود هماهنگند.
        نچرخد چرخ اگر بر وفق ِ رؤياشان،
        کسی از هم نمی پاشد؛
        و يك ذره نمی لنگد.

        در اينجا آسمان آبی است.
        و شب ها نيز مهتابی اسـت.
        كسی با التماس و قلدری، چيزی نمی گيرد؛
        برای ِ آنكه مجبور است آن را پس دهد با خفت و خواری!
        برايش می شود اسباب بيماری.
        و نبض ِ هيچ كس اينجا
        نه با كندی ...
        نه با تندی...
        طبيعی می زند. بلكه:
        سبك، چابك، زبل، با هوش!
        نمی افتد در اينجا هيچ كس از جوش !

        دراينجا خوب می دانند هر لذّت
        به دنبال ِ خودش يك ذلّـتی دارد!
        فراوان رنج خواهی برد،
        بريزی زهر ِ آن در بستر ِ گرمی!
        شكم  خالی اگر باشد،
        تفاوت نيست بين يك گگوری يا كه یک حوری!
        و جنس ِ رختخواب از سنگ باشد يا پر قو؛
        ندارد هيچ توفيری!
        اگر چيزی به دست آری،
        تو چيزی می دهی از دست!

        در اينجا...
        نباشد عشق چيزی جز گرانش!
        به قولی كهربا،
        مگنت؛
        به قولی نيز مغناطيس!
        كسانی عمرشان بسيار می باشد در اين دنيا
        كه قلبی بس بزرگ دارند.
        و سنجابانه هركس
        قلب ِ كوچك،
        عمر  اندك نيز!
        در اينجا هر كسی خود را پذيرش كرده است آسان.
        و می داند اگر چيزی دهی از دست
        تو چيز ديگری جز آن به دست آری!

        خوشا بر حال ِ ما اینجا
        دراینجا هيچ كس هرگز نمی سازد برای ِ خود حریمی را
        كسی خود را نمی بازد.
        و با هيچ قيمتی هرگز
        به ساز ِ سازمانی هيچ كس، آری نمی رقصد.
        اساسن سازمانی نيست در اينجا!
        و شاخ و برگ ِ انسان ها
        هَــرَس هرگز نخواهد شد،
        كه رشد چند شخصيت شود مطلوب؛
        خيلی خوب!

        در اينجا ارث  و ميراثی كه می ماند به جا
        از رفتگان ِ راه،
        مسير ِ ما  فزون از پيش، روشن می کند؛ آری!
        در اينجا هيچ كس بر گور ِ بی مرده نمی خواند.
        نمی آيد در اينجا بوی ِ الرّحمان!
        خوشا بر حال ِ ما...
        هرگز وضو با خون نمی گيرد كسی اينجا.
        وضو با عشق می گيرند.

        در اينجا نان ِ جو هرگز به نرخ ِ نان ِ گندم نيست.
        و از آداب ِ مردم نيست.
        نمی بيند كسی از ديگری آسيب!
        و مَــدّاحی مَـذمّـت می شود اينجا.
        كسی در نقش ِ چپ، بازی نخواهد كرد؛
        کسی در راست هم، بازی نخواهد كرد!
        اگر چه زندگی جدّی است ، امّا ساده می گيرند.
        و چون یک اتفاقی پيش می آيد،
        عزا هرگز نمی گيرند.
        و از ترسش  نمی ميرند!
        خوشا بر حال ِ ما، اينجا
        وجود ِ خارجی چيزی ندارد، چون
        كسی از آن نمی ترسد!
        اگر چه غالبن اين رسم پا بر جاست،
        در آنجایی...  که نه اینجاست!
        همه وحشت زده،  در انتظار ِ اتفاقی خاص
        و با اين دلهره - احساس،
        تمام لحظه های ِ خويش را سرشار می سازند!

        خوشا بر حال ِ ما، آری
        كسی اينجا برای ِ هيچ كس در زندگی،  قاشق نمی گردد!
        هميشه در امان هستيم از آسيب ِ هم، آری!
        و بی آنكه برای ِ ديگری، يك گام برداريم!
        و اينجا هركسی در فكر ِ خود باشد
        و خودخواهی در اينجا بهترين باشد!
        و حُسنش در همين باشد!
        اگر هركس كند حلّ اين معما را
        بگويد راز ِ آن در چيست،
        دَر ِ آبادی ِ ما هم ، به رويش باز می باشد! 

        خوشا بر حال ِ ما اینجا...
        نداريم آرمانی در سر ِ خود هيچ گاه، هرگز
        و چون که دور کردیم از سر و این ذهن،  فردا را 
        چنین در هر زمان کیفور می باشیم!
        و آرامش در اينجا نیست،
        جز انداختن! آری!
        و خود را از هرآن چیزی که سنگين است،
        خالی ساختن! آری!
        و ذهن ِ ما به مانندِ رم ِ گوشی است،
        چون خالی شود،
        گیرد پیام از دوست!
        و این اسباب ِ آرامش و خوشحالی ست!
        و اما ظرفيّــت، تكميل اگر باشد؛
        نمی گيريم حتّــا يك پيامی را.
        موفـّـق نیست ارسالی به سوی ِ ما...

        و آری جعبه ی ِ  تقسيم را
        وقتی که می گیری زیادی انشعاب از آن
        نمی گیرد دگر امواج را راحت
        و برفک می نشیند روی هر تصوير!
        بله! تا می توانی خويش را تفريق كن!
        تقسیم نه!
        هرگز!
        چرا که باعث ِ هرز انرژی می شود هر انشعاب از تو
        و دیگرهرزگی تا كِی؟
        بيا تزريق كن!
        و هرگز شك نكن در این
        برو تحقيــــق كن!
        و كم كن گفتگو ها را،
        مگر با تشنه های راه.
        و آری تشنه ها را باز می گويم ،
        بيا تشويق كن!
        بدان هرگز نخواهد رفت لای ِ  درز ِ اين انديشه ها مویی.

        و هرگز هم نمی گوييم 
        هر حرفی كه از ما بشنوی، آن را
        بیا و بی جهت تأییـــد یا تصديق كن!
        و تنهـــــا...
        بی تعصّـب ها
        توجّـه کن!
        و با خود خلوتی را اختيار،
        اما!
        بیـــا و با ندای ِ  دل
        فقط تطبيق كن!
        مرو در خانه های ِ  شيشه ای...
        دراین بيابان،
        فكر ِ آلاچيق كن!

        خوشا بر حال ِ ما آری!
        در اينجا شادمانی هست.
        وهرگز نوحه خوانی نيست!
        كه رنگ ِ هيچ كس اينجا
        به رنگ ِ زعفرانی نيست!
        همه در صلح و آرامش
        كسی اينجا روانی نيست!
        در اينجا سهم ِ ما باران
        خدا روزی رسان باشد.
        كسی سهمش در اينجا،
        پلّـــکانی نيست.
        كسی اينجا نمی گيرد
        طراز ِ ديگران هرگز!
        و دلخور نيست حتّـا،
        از فراز ِ ديگران هرگز!
        همه در لاك ِ خود، سر را فرو برده
        ندارد هيچ كس كاری
        به راز ِ ديگران هرگز!
        در اينجا نقش ِ خود را خوب بازی می کند هركس
        و در نقش ِ كسی ظاهر نخواهد شد.

        و این را خوب فهمیـــــــدیــــــم :
        هرکس بُـرده رنجی در مسیر ِ زندگانی،
        حک شدَه سْت از دیرباز این رنج در ذهنش!
        و تا فرصت فراهم می شود
        عقده ی ِ آن رنج ها وا می کند.
        فتنه، آگاهانه برپا می کند!
        پس بگیــــــــرد انتقام ... !

        ما در اینجا غالبن
        کاری به کار ِ واژه ها
        هرگز نداریم.
        معتقد هستیم
        چیزی جز توهّم نیست.
        خوب و بد
        بالا و پایین
        زشت و زیبا
        تلخ و شیرین
        جمله باشند اعتباری!

        در اینجا خوب می دانند
        که نوکر زاده می باشد ‌؛
        هر آنکس می رود
        دنبال ِ پُست ِ پَست!
        و مجنون وار
        هر کس دل به میز و صندلی ها بست!
        و می دانند این را
        اغنیـــــا
        چون رو به سوی ِ ماورا آرند،
        دارد آری،
        دوره سرمایه داریشان به آخر می رسد.
        یک فقیری هم چو از دنیای ِ معنا دور شد،
        وارد دنیای ثروت می شود.
         
        آری آری!...
        هست فرمول ِ جهان بر این اساس
        بهر ِ خود هر چیز را در زندگانی کن قیاس!
        شاکلید ِ قفل های ِ بسته اینک دست ِ ماست.
        ما کنون فهمیده ایم
        بی خودی انسان، تقلّا می کند.
        او برای قرص ِ نانی بیشتــر
        خویش را، همواره دولّا می کند.

        ما در اینجا خوب می دانیم
        از گدایی هیچ کس سودی نبرد.
        خویش را انسان فقط رسوای ِ رسوا می کند.
        مشت ِ خود را نزد ِ ما وا می کند.
        آری او باب ِ تمسخر می شود
        آری اسباب ِ تمسخر می شود
        واژه ی ناب ِ تمسخر می شود!

        ولی در غیراز اینجا
        دیده ام این را
        هرآن كس از درون خاموش،
        برون ِ او سراسر جوش!
        وانسان ها برای ِ لقمه نانی بيشتر
        تعظيم می كردند.
        و نزد ِ هر كس و ناكس
        تمام ِ آبروی ِ خويش را
        تقسيم می كردند.
        از آنجا خاطرات ِ بی شمار و تلخ ِ بسیاری
        به یادم مانده است.... آری!

        آری آری
        خاطرات ِ بی شماری مانده در يادم هنوز... :
        در يكی از روزهای ِ سرد و بارانی،  روان بودم به سوی ِ  خانه مان
        شاد و خندان همچو برق!
        تا رسيدم
        مادرم كيف ِ مرا از من گرفت،
        دفترم بيرون كشيد؛
        من گمان كردم كه برق او را گرفت!
        همچو ترشی، ترش كرد
        تا كه ديد او نمره را !
        گوييا او سركشيده ترشی ِ يك خمره را
        او تمام ِ خشم ِ خود را ريخت در اين جمله گفت:
        آبرويم پيش ِ زهرا خانم و بلقيس رفت.
        آبرو پيش در و همسايه از هر حيث رفت.
        آبرو ريزی چرا كردی پسر جان؟ خوب نيست!
        يك تلنگر خوردم آن روز
        در مسير ِ حرفِ او سُر خوردم آن روز...
        " آبرو ريزی چرا كردی پسر جان؟ خوب نيست!"
        رنگ از آن خنده های ِ من پريد.
        غصّــه آمد سينه ی ِ من را دريد!
        چون نبودم آشنا با حرف های ِ مادرم
        آبروی ِ مادرم در لابه لای ِ دفترم!
        بار ِ دیگر مادر من با تشــــر
        گفت: آخر ای پسر!
        نمره های ِ بیست باید آوری؟
        از دوچرخه هم نمی باشد خبر!
        زیر ِ لب با خویش می گفتم: مگر
        چیست فرق نمره های ِ صفر و بیست؟
        با همین اندیشه ها
        می شدم چون آشنا،
        وارد بازی شدم.
        بازی ِ ممتاز بودن!
        اینکه باید نمره های ِ خوب و عالی آورم.
        آبروی ِ مادرم را نزدِ زهرا خانم و بلقیس باید حفظ کرد!
        آبروی خانواده در میان ِ قوم و خویشان ، اهل ِ کوچه
        آری از هر حیث باید حفظ کرد.
        من به هر قیمت که باشد، آبروداری کنم.
        می روم حتی اگر شد
        نمره های ِ بیست از آموزگار ِ خود خریداری کنم!
        سال های ِ بعد امّا
        رغبتی در من نبود.
        کشته می شد شوق ِ درس و مدرسه .
        با خودم می گفتم این آموزگاران از چه رو
        عمر خود را صرف ِ یک موضوع ِ تکراری کنند؟!
         ازچه رو باید خود آزاری کنند؟!
         با تعجب بارها از خویش می کردم سوال: 
        حرف ِ این آموزگاران از چه رو
        چون پلاک ِ خانه یِ ما ثابت است ؟!
        مثل ِ تعریفی که دارد مادرم از آرزو؟
        مثل ِ اسم ِ کوچه ی ِ ما؟
        مثل ِ تندیسی که ثابت مانده در میدان ِ شهر؟
        چون مترسک ها که می باشند ثابت در زمین ِ مزرعه؟
        من در این وادی
        سبک سنگین فراوان کرده بودم. 
         گفته بودم بارها با خود
         همین آموزگاران
         روزگاری بر سر این نیمکت ها می نشستند.
        پس چرا ما معجزه داریم از اینان انتظار؟
         سال ها تکرار دارد می شود دور ِ تسلسل
        با همین درسی که مثل ِ ارث و میراثی رسید از دیگری ما را...

        شمایان خوب می دانید
        از کف می رود چون باد !
        ندارد ارزشی دانش
        اگر از دیگری باشد.
        دقیقن مثل ِ میراثی که می ماند به جا از مِیّـتی، آنگاه
        فرزندش عنان ِ قـیّـِـمی در دست می گیرد.
        نه تنها خویش را با سرعتی چون باد
        بلکه مال باد آورده را
        آسان دهد از کف!
        و دانش هم
        به تعریف ِ من از این سنخ می باشد!
        و حتا کم بهاتر باشد از میراث
        بلکه چون گدایی هست!
        ...

        كم كمك من را نمودند آشنا
        آشنا با واژه هايی چون قياس
        آشنا با آبرو داری، سپس مبصر شدن در هر کلاس!
        پس شدم اسبابِ  حفظ ِ آبرو  بهر ِ پدر
        بهر ِ مادر همچنين
        ای عجب اما به من گفتند: باشم خار ِ چشم ِ قوم و خويش
        ...
        بعد از آن گشتم معاف از نان خریدن ها و نیز
        هر اموری كه برای ِ بچه ها مرسوم بود!
        جمله از آمار آنها،  كم شدم...
        همچو پادو جای ِ من، مادر به هر جا می دويد
        چون كه می آمد صدای ِ زنگ ِ در
        بهتر از من سوی در او می جهيد!
        زنگ ِ گوشی هم همين كه می نواخت
        مثل كبكی تند و تیز او می پريد!
        می شدم شرمنده از رفتار ِ او...!
         
        با تمام تار و پودم،
        معنی شرمندگی را حس نمودم؛
        گرچه تنها كودكی شش ساله بودم !

        پس برایم درس ِ آنها اين چنين تفهيم شد:
        زندگی يعنی قبولی با معدل های ِ خوب!
        يعنی با هر قيمتی بیست آوری! اول شوی!
        زندگی يعنی ندارد هيچ توفيری!  چگونه؟ از چه راه؟!
        زندگی اصلن ندارد  هيچ كاری با چرا !!!
        يك سر و گردن فقط بايد شوم بالاتر از اين بچه ها.
        شغل ِ خيلی خوب ،
        ماشين، آنچنانی
        خانه در بالای ِ شهر؛
        می شود تعريف خوبی، از تمام ِ زندگی!
        با تقلب
        یا چه می دانم
        به هر كاری كه می شد دست زد!
        می شدم تشويق باشم خار ِ چشم دشمنان و چشم ِ دوست!

        نيست اما من به یادم نیست، نيست
        در كلاس ِ مردی و مردانگی
        دم زند با من كسی از نمره های خوب و بیست!

        روی من باشد به ديوار
        نيست قصدم ناسپاسی
        از پدر یا مادرم...
        لیک می خواهم بگویم
        آنچه را که گفتنی است.

        ای عزیزان بشنوید اینها
        و نگذارید بعد از ما
        کسی از ما کند تعریف
        و یا این حرف های ِ ما شود تحریف.
        و هرکس هرچه می خواهد
        به ناف ِ ما ببندد؛
        مثال ِ آب ِ لشّابی
        که از چرک ِ تن و اذهان ِ معلولی است!
        عزیزان
        حرف های ما همه آسان و معمولی است.
        اگر جایی سخن
        ما از قد ِ رعنای یاری گفته ایم،  آنجا فقط
         منظور ِ ما
        از آن قد ِ رعنا
        قامت ِ رعنای ِ یار ماست
        نه چیزی بیشتر، یا کمتر است از آن.
        برای ِ خود مبادا
        هرکه هر طوری که مایل هست
        بپیچد درهم و آن را کند تفسیر.
        و با پیچیدگی
        نان ِ بلاغت را
        به هرجایی تنور ِ گرم دید،
        آن را بچسباند!
        شود میراث خوار ما!؟
        که اغلب
        کوک ِ زنگِ ساعتِ ما بود
        صدای ِ نان ِ خشکی های ِ در کوچه...!!!

        جمله داریم از شما یک خواهشی،
        لطفی کنید
        این صف ِ ما را جدا سازید!
        حرف های ِ ما مبادا،
        همچو خیل ِ بی شماری که
        شده آثارشان
        ابزار ِ دست، اسباب ِ تردستی؛
        شوند اطلاق!
        اگر از شعر
        آن معنا شود در ذهنتان جاری،
        در این بازار ِ ما
        هرگز کسی کاسب نخواهد شد!
        در اینجا واژه ها
        عینن همان هستند که هستند.
        نه همچون جمع ِ بسیاری از انسان ها
        که خود را می کنند آذین به القابی
        که فرسخ ها
        به دور از شأن ِ ایشان است!

         

         

         


        ادامه
        به زودی
        در بخش دوم
        و بخش های بعدی خواهد آمد

        ۰
        اشتراک گذاری این شعر

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


        (متن های کوتاه و غیر مرتبط با نقد، با صلاحدید مدیران حذف خواهند شد)
        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        1