ناخدا!
دزدان دریایی عرشه ی رخت, سوکانداران چشمانت است
که بی مهابا در دل خورشید رویت می تازند و میبرند
آری میبرند به تاراج تمام خاطرات گذشته را, آنهم چه ماهرانه و چابک
آنها خود باد هستند - خود هست هستند-به محض رویت به کام میکشند تمام بودنهای گذشته را و به دل می زنند تمام نبود امروزشان را.
ناخدا !
خشکی پیداست , در انتهای دلهاست, خوب میبینم ...خشکی!!
خشکی همان بودن غایب من است و استواری پر غرور ایستاده در کنارت
همان که علی رغم تمامی بودنهایم, دربرش پهلو گرفتی, زیر سایه اش پناه بردی
و در تمام وجودش پرسه زدی و زیستی و خود را وانهادی
ناخدا جان!!!
این همشه فانوس دریایی توبود که دریایت را روشن کرد و طوفانها را بگوشت رساند
این فانوسیت فانوست بود که خوب سوخت و روشن کرد تاخود تمام شود و روشن کند تمام دل تورا
حال که میبینم در خشکی منتخب خود به گل نشسته ای آرامم و از طغیان زبانم گریزانم که مبادا گسل های وجودم بلرزند و مواد مذاب جگرم , سرازیر شود و بسوزاند هرآنچه که توبودی برایش,(تصویری که ازخودت برای معشوقت ساختی)
میگریزم تا دیگر روشنایی که من به تو و سوکانداری که چشمان تو به من روا داشت بیاد نیاوری
ناخدا دزدان دریایی من چشمان توست
جالب و زیباست