تصورات قالبی
امروز آن روانشناس کچل
تمامی افکارم را به هم زد
چیزی نیست
تنها این پاهای لعنتی
با همدیگر هماهنگ نیستند
دستهایم دچار اختلال دو قطبی شده اند
ای وای!
چه قدر هیجان انگیزه
ابن قلب من چه کودکانه می تپد!
چشمهای خسته ام
پیر مردانی دو قلو هستند
که برای رسیدن به خط پایان
استراحت می کنند
این تلف کردن زمان
برای رسیدن به مجهولی بیش نیست
گوش به زنگ نمی مانم
نفس - نفس نمی زنم
به انتظار هیچ مجهولی
خود را به پیری نمی زنم
می میرم قبل از آنکه پیر شوم
هنوز تخیل من
هیجان انگیزترین لحظه ها را
رقم می زند
به هیچ عددی اعتقاد ندارم
عددها تنها چیزی هستند
که ما را می فریبند
تا به خود تلقین کنیم
که کارمان تمام است.
این تصورات قالبی
قلب مرا نمی توانند تسخیر کنند
قلب من خیلی بازیگوش است
این کودک از هیچبازی
خسته نخواهد شد.
ای وای!
قلب من یک توپ رنگارنگیست
که زیر پای دختر عینک به چشمی
گیر کرده است.
اما نگران نیستم
او با من بازی خواهد کرد
من این دختر را خوب می شناسم.