غزلي بايد ساخت كه زسر حد جنون ميآيد.....
تا، شکنهای سر زلف ترا شانه زند
فرق آن را بشكافد نرمك
تا که از پرده آن موی سیاه
بدر آيد ماهي... طالع من اينست.
غمزه چشم تو پر درد و غم است
ديده ي من شفق مهر تورا رجحان داد
هم از آن رنگين است.......شفقت كميابست!!!!!
باد بايد خيزد ،جنس ابرش همه باران و بهار
تا گره بگشايد از من و غنچه ناز
دل من حاوی صد پیغامست
هدهدک قلابیست
میبرد باد زدستش همه پیغام مرا
پير با من ميگفت، ليك من نشنيدم
كه دلم طالب سيمرغ شد از هرزه به رنج
كي توان آب تمنا كني از آتش و دود؟؟
خزف است آنكه ببازار تغابن هر دم نازك قلب مرا ميشكند
جويباريست زخون
جاري از چشمه ی نهر رخ من
وزنخدان توچون دريائي
زچهش اشك مرا مي طلبد
تلخ بايد باشد. آن شرابي كه شفاي درد است
جرعه اي با يد خورد، حاصلش يك خلعي از شرو شور
يك دم نعمت خيز از اهورائي آن دختر رز
جان من ميسوزد، دركويري كه بدور از عشقست
در كوير دل تو
سينه ام همچو شبستان فراغ تشنه ي نور اَبـَر انسانست
ليك زان جائيكه ("ستاره ي شب هجران نمي فشاند نور")
كجاست ماهرخي تا زبام برخيزد
بنور افشاني.........
بيا كه خرگه خورشيد قلب من بفسرد
مي اي زجام و مجالي بسيط ميخواهم
نه بهر آسايش...
آري آسايش عشاق درين مرحله نيست
تا چه گردد سحر روز قيامت مارا؟؟
عشق را نیست كرانی كه به جَنَت برسي
يا كه آواره ي دوزخ باشي.....
عشق آرامش با محبوبست