به نام او که گفت
. . . . به یاد انسان ها که رفت.
خستم از این همه تکرار
خسته از عشق و پیکار
خسته از سکوت دلگیر
خسته از این همه دیوار
بازی گرگ و میشه عشقای امروزی ما
اون یکی برنده میشه،
که نباشه شکل ماها
خسته از بازی نبودم، خسته کردند دل ما را
آنقدر در خود شکستم،چسب بستند دل مارا
ای همیشه،روشن از تو چشم گریان بهاران
ابر من،
ببار برین طیف،
. . . . . . . . . . . غسل کنم بر چشمِ حیران
ادمان یک روز بحالِ بخت من خرما خُردند
انقدر حرص خوردم
ای وای،
تشنه در دریا مردم
من قبول دارم که باختم...
با خودم جنجال دارم
زیر پالتوی مرگم،
صدهزاران فال دارم
فالی از خالی و تشویش
فالی از حس نبودن
زنده باد کفر برین دل
زنده باد مرگ و نبودن
مردمان با ما بسازید،
شکلمان فرق دارد اما
گرگ بودن صفت توست،
قلبمان درد دارد ای وا
من نمی دانم امید است بعد مرگِ ماهی زرد
من نمی دانم که دریا....
حس تلخیست برین درد
غرقه در دریای دل ها،
شوری از نفس بسر نیست
جای ما پر شده اما
حس بودن هم بسر نیست
حقمان یک سکوت است
حقمان حرفِ دروغ است
زنده باد گرگ بودن
دشت میش ها هم شلوغ است
درود
زیبابود