تو روزگاری که.. بید با کوچکترین باد میلرزه
.. پاییز به سرخیِ گونه هاش مینازه و زمستون به سپیدیِ بختش
من قصد شعر گفتن ندارم ولی.....
صدایی توی گوشم شعر میگه
مفاعیلن مفاعیلن مفاعیل
همیشه توی ذهنم جنگ میشه
شبیه قصه ی هابیل و قابیل
***********
نمی دونم کجایِ قصه باید
بشینم تا بیای از قلعه ی دور
نمی دونم کجا قلبِ سپیدت
با خودکارِ سیاهی ، خورده حاشور
*************
نمی دونی چرا میگن نباید_
کسی رو با تبِ شعر آشنا کرد
چه میدونی چرا میگن همیشه
برای شاعرا ،،، باید دعا کرد
**************
آخه وقتی که شعری رو لبامه
میشم مثلِ یه بیدِ پیر و خسته
که دستِ تیغِ نامردِ زمونه
تمومِ شاخ و برگاش و شکسته
*************
نشستم شعر میگم ، بغض میشم
واسه بغض شکسته م . آه میشم
مثه سیگار روشن،،،،،،، بی اراده
به پات می سوزم و کوتاه میشم
***********
آره وقتی که بغضی تو گلومه
میشم مثل یه بیدِ پیر و خسته
که از بی جایی و بی هم زبونی
توی یک بوم نقاشی نشسته
________________
هیچ وقت نفهمیدم تو کی بودی که بعد رفتنت
روزا خیلی زود شب میشن و
خورشید هر قدر واسه دوباره رسیدن به لبه ی دیوارِ حیاط عجله میکنه بازم دیر میرسه
اینجا پاییز تقریبا هفته ای یه بار به محله ی ما میاد
درخت انار توی حیاط هر هفته بارور میشه و
قبل از رسیدن اولین انار دوباره زمستون از راه میرسه
_________________
من و پاییز ،، مثل تو کتابا
داریم دلدار هم میشیم کم کم
مثه پیچک همیشه دستهامون
گره خورده به دور گردنِ هم
*************
منم زردِ همیشه شاخ و برگم
همیشه بوی نَم میده کتابام
صدای خش خشِ یک قلب سنگی
می آید هر لحظه از زیر قدم هام
*************دوباره گریه و شعر و گلایه
بسه دیگه چقد میخوای بنالی
همیشه شرجیه چشمای خسته ت
مثه اردیبشتای شمای
*************
نه اون که رفته میدونه چرا رفت؟
نه اون که مونده میدونه چرا هست
چه فرقی می کنه ،،،باید دوباره
درِ لبخند و روی صورتا بست
**************
صدایی توی گوشم شعر میگه
توی ذهن مریضم باز جنگه
شدم قابیل بی رحمی که حالا
دل سنگش واسه هابیل تنگه
_____________&
شاید تو هم شنیدی که میگن( گاهی برای ماندن ،،، باید رفت)
رفتی تا موندگار بشی
ولی نمیدونی گاهی....
«از دل برود ، هر آنکه از دیده رود»
محمد جواد شاه بنده
مهدیار