روی شاخه ی درخت ِ افرایی
بلبلی خوش صدا ودل خسته
خسته از تیر قهر صیادان
بدتر از حال مرغ پر بسته
روزو شبها به رنج ِ بسیاری
لانه ی کوچک و ظریفی ساخت
باد تندی وزید و بلوا کرد
شاخه را برد و لانه اش انداخت
مرغ کوچک دلش شکست آنگاه
با خدا شکوه ی فراوان کرد
بارالهی سبب ز ظلمت چیست؟
باد وحشی دلم پریشان کرد
این عدالت نبوده در حقم
ای خدا ظالم وستمکاری
لا نه ی کوچکم فنا کردی
بارالهی چرا جفاکاری؟
شکوه اش آن زمان که پایان یافت
ناگهان صوت ِ دلنشین آمد
از دل ِ آسمان نوایی خوش
با طنینی که بر زمین آمد
غم مخورای پرنده ی زیبا
من نبینم رخ ِ پریشانت
ماجرایت نباشد اینگونه
بشنو اکنون کلام یزدانت
آن زمانی که لانه برپا شد
دیدم آنگه، که مارسمیرا
آمد و گوشه ای نهان گردید
در کمینت به شاخه ی افرا
گرد بادی که من فرستادم
حائلی بر نجات جانت بود
باد ظالم اگر نبود آن وقت
مرده بودی و بر زیانت بود
پس قضاوت نکن به هر کاری
گر بلایی ز آسمان آید
در دلت آن زمان بگو با خود
حکمتی باشد آن بلا شاید