انگشت نما گشتم در واله و شیدایی
بین نرگسِ فتّانت آورده چه رسوایی
از آهِ سحرخیزم تا نالۀ فردایی
مرغِ سحری شاهد از کف شده یارایی
ای پادشهِ خوبان داد از غمِ تنهایی
دل بی تو بجان آمد وقت است که بازایی
گو دل ز چنین یاری در تاب نمی مانَد ؟
در دیدنِ مه رویش بیتاب نمی مانَد ؟
دانی که دگر چشمم در خواب نمی مانَد ؟
در دیدۀ من غیر از خوناب نمی مانَد
دانم گلِ این بستان شاداب نمی مانَد
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
هرچند روا نَبوَد شکوه همه جا هر دَم
لیکن چه توان باشد در سینۀ پُر دردم
بس تلخیِ این هجران در کام برآوردم
پُرسان شدهاند اینان از رنگ رخِ زردم
دیشب گلۀ زلفش با باد همی کردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرتِ سودایی
اینان که تو میبینی در قافله می رقصند
با قالِ بجز حالی کان باطله می رقصند
هریک به تمنّایی با ولوله می رقصند
تا دل بجهان باشد بیحاصله می رقصند
صد بادِ صبا اینجا در سلسله میرقصند
این است حریف ای دل تا باد نپیمایی
گفتم بَرِ جانانم چون باد بیانم کرد
من کُشتۀ آن نرگس کان شعله بجانم کرد
تا ناوکِ مژگانَت آرام نشانم کرد
مجنون شده در هجری فارغ ز روانم کرد
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایابِ شکیبایی
در غایتِ حیرانی بر یار چه میبالم
هرکس نَتَوان دیدن معشوقۀ آمالم
در عرش و زمین جایش او نَیِّرِ اقبالم
در سایۀ آثارش اینگونه بُوَد حالم
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کَس ننمود آن شاهدِ هرجایی
در خانۀ خمّاران همراه که ننگی نیست
با یادِ تو مینوشم زان باده درنگی نیست
در محفلِ ما رندان جز نالۀ چنگی نیست
آوخ که دلم مطرب بر طاقتِ چنگی نیست
ساقی چمن گل را بی رویِ تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کُن تا باغ بیارایی
چون مرغِ قفس باشم کافتاده بیک دامی
خرّم چه بُوَد روزی یابم که سرانجامی
بازای طبیبِ جان نه صبری و آرامی
بِرهان تو ز بیماری بخشای تو فرجامی
ای درد تو ام درمان در بستر نا کامی
وای یاد تو ام مونس در گوشۀ تنهایی
ای چرخ چه اندیشی ما نی ز تو در بیمیم
نقاشِ ازل حُکمت اینگونه که ترسیمیم
بازیچه اگر دل شد ما راضیِ تصمیمیم
مشتاقِ تو در عالم آوارۀ اقلیمیم
در دایرۀ قسمت ما نقطۀ تسلیمیم
لطف آنچه تو اندیشی حُکم آنچه تو فرمایی
تا نامِ تو همراهم ترسی ز گزندی نیست
بی یادِ تو بر عالم میلی و پسندی نیست
من گشت فنا زان دَم گشتم تو و بندی نیست
آزاد من از گیتی دیگر چو کمندی نیست
فکر خود و رای خود درعالمِ رَندی نیست
کفر است در این مذهب خود بینی و خود رایی
ساقی قدحم خالی باری دگَرَم می ده
من تشنه بمیخانه از لطف و کَرَم می ده
از لشکرِ غمهایم بیمی نَبَرَم می ده
تازیم بر آن با هم تا یار بَرَم می ده
زین دایرۀ مینا خونین جگرم می ده
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی
گفتم که چنین اجری صبریست ز اصل آمد
چون رشته چنین محکم این وصل ز حَبل آمد
گو زاهدیا مژده اخبار ز قبل آمد
هاتف بسرایِ ما با صد دَف و طبل آمد
حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی