گاو و گوسفندی رفاقت داشتند
پای عشق و معرفت،از چیزی کم نگذاشتند
روزگار چرخید و روزی گاو بیماری گرفت
یک طبیب آمد برایش،دست بر یاری گرفت
آن طبیبِ سست مایه،کاری از کارش نشد
مرهمِ دردش نیاورد،دردی از او کم نشد
گفت قربانی کنیدش،گر سه روزی خوب نشد
روی پا آمد که آمد،گر نیامد خوب نشد
گوسفند هم گوشه ی آغل به صحنه خیره بود
حرف های آن طبیب،بر گوش و جانش چیره بود
ترسِ حرفِ آن طبیبِ سست،بر جانش نشست
گوشه ای کز کرد و ناراحت شد و تنها نشست
فکرِ راهِ چاره ای،تا دوستِ خود سرپا کند
تا که او از بسترِ بیماریش برپا کند
روزِ اول رفت نزدِ گاو تا یاری کند
تا که او را مطلع از داستان و شایدم کاری کند
گفت ای دوستِ عزیز،ای بهتر از جان و دلم
روی پا برخیز،تا سوی چَرا تنها نرم
گاو زوری از وجودش زد ولی سرپا نشد
روزِ اول رد شد اما گاوِ ما برپا نشد
روز دوم سر رسید و گوسفند از راه رسید
گفت دوستِ خوبِ من،برپا شو که وقتش رسید
گاو زوری زد به پایش،بازهم پایی نداشت
تا که برخیزد به پایش،او هنوز نایی نداشت
روزِ دوم رد شد و گاو هم هنوز در بستر است
وقت کم بود و توانِ گاوِ ما هم کمتر است
روزِ آخر سر رسید و گوسفند آشفته حال
رفت نزدِ او ببیند دوستِ خود را در چه حال
رفت و دیدش او هنوز آشفته حال در بستر است
دید حالش اندکی از روزهای قبل،شاید بهتر است
چونکه روزِ آخر است و میکند آن باغبان هم از تو یاد
گر هنوز در بسترت باشی،به آسانی دهی سر را به باد
گاو زوری زد به پایش،تا که روی پا شود
گوسفند هم یاری اش میداد که او سرپا شود
در نهایت گاوِ ما برخواست روی پای خود
گوسفند از فرطِ خوشحالی نمیشد بندِ پا و جای خود
باغبان از راه رسید تا حالِ گاو جویا شود
دید و خوشحال گشت و خواست تا اینکه جشن برپا شود
گوسفندِ قصه هم،قربانیِ این جشن شد
او که خود یاری رسان و عاملِ این جشن شد
گوسفند را سر بریدند و شکم ها سیر شد
گاو هم در مزرعه،تنها و غمگین پیر شد...//
برگرفته از داستانِ گاو و گوسفند