پنجشنبه ۱۵ آذر
|
دفاتر شعر جلال سلطانیا (فریاد تا همیشه)
آخرین اشعار ناب جلال سلطانیا (فریاد تا همیشه)
|
خواست دهقانی بکوبد بر درخت
دانه ای میخ بلند و تیز و سخت
چون درخت از این کنش سوراخ شد
واکنش هایش فغان و آخ شد
گفت ای میخ سیاه سنگدل
نیستی از کرده ات آیا خجل
این ستم بر من چرا داری روا
من چه کردم اینچنین دادی سزا
هیچ میدانی از معنای درد؟
گشته رویت تاکنون یکبار زرد؟
مانده ام در بازی چرخ و فلک
هر کجا زخم است میریزد نمک
عده ای را نطفه ی درد آفرید
مرد را همشکل نامرد آفرید
گاه با یک تب جان در میرود
گاه کس صد جان دیگر میخرد
هر کلاهی هرسری اندازه نیست
شیخ جز در پند، خوش آوازه نیست
آفرید این میخ را آخر چرا؟
لاشخور را داده آخر سر چرا؟
داغ شد میخ توامان از هر جهت
ضربه ی دهقان و نفرین درخت
خم شد از این طعنه ها و ضربه ها
بشکند این بار سنگین گُرده ها
گفت اکنون وقت بازی من است
پیش قاضی رسم با هم رفتن است
میخ اگر هستم تقصیرم چه بود
دست ، وقت خود گزیدن بسته بود
من شدم ابزار دست دیگران
گشته ام محض ترقی پلکان
میرود دهقان اگر بر این درخت
مینشیند شاه اگر بر روی تخت
پای او بر تکیه گاهی بوده است
کوه شهرت، گاه کاهی بوده است
خرده بر فطرت چرا باید گرفت
دست نَتْوان برد در ذات و سرشت
خلق ابزار و امیر ابزارگر
صد هزاران زیردست یک نفر
میرسد "فریاد" من گوش خدا
میکشم بیرون ز این سُرنا صدا
- پ ن : تاریخ را آنها رقم میزنند که اسمی ندارند ...
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.