ماهمه درعاقبت خاک گل کــــــوزه گر
گاه غــــــــبار رهی گه بیــــکی تاج زر
یک دوسه قرنی که طی شد بطریق رسوم
نیست شدیم و انگار نیست نشانی دگر
گرکه هزاره ای رفت برسر عمر زمین
آن اثر و یک نشان را چوخــــیالی نگر
وهم و خیالات خود را بکـــجا می بری
وهم چه اوهام چه هیچ بدید و نظــــر
جزکه همه ذات وی نبودش آخرزمان
هم چه زمان کی بود آخرتش ای پسر
رو بر کار خودت دخــــل و تصرف بنه
ریس و طنابت بدو بســپر و بازی نگر
گرکه مقدر شده آنچه که تقدیر اوست
خیر مخـــیر ورا کیست کنون پرده در
شعبده ای بیش نه خیمه به پیشش بنه
خیمه ی شب بازیست نه تو نه ای نقشگر
نقش تو چبود کنون کلک برنگ اندرون
گفت خردمند باش رفت خرد ماند خر
جنبش جنبندگان در که و که هرچه هست
درید والای اوست اوست توانای دهر
ای تو توانا خدا ای شه عالــم کنون
ازمن و ما وهمه جملــــه گناهان گذر
باهمه عقل و عقولی که عطا کرده ای
خلق ازین موهبت رفته بچـــاه شرر
راهبریمــــان کن و نور بصـــیرت بده
ورنه همه گمرهیم ای شه عالی قدر
بسیار زیبا و آموزنده
موثر و بجا