اسب اسّاری ( سوم)
زین سبب افسرده گردی یار ما
هیچ ها جمع اند در انبار ما
عاقبت گفتا به صاحب زین اثر
از چه رو گشتم اسیرت بی ثمر
من چه دانستم که اَسّاری روم
این چنین عمری پی خواری روم
پس چرا هرگز نگفتی راز آن
عمر خود دادم ندیدم ساز آن
گردِ خود بودم نه بر گِرد جهان
غافل از ره می دویم در نهان
صاحبش گفتاصبوری کن عزیز
تا بگویم راز این چرخان ریز
گردآن چرخیده ایی با صد خیال
می دویدی سوی یارخوش جمال
کی تو را گفتم به جایی می رسی
وعده کی دادم نوایی می رسی
کاه و جو دادم تو را کاری کنی
دست من گیری و همکاری کنی
خرمنی را کوفتی گندم شد آن
آرد کردم گندم و نان شد همان
نان گندم شد خوراک کودکان
زین تلاشت کودکی آمد جوان
آن جوان را همتی در کار شد
زحمتش را کاه و جو انبار شد
کره اسبی از تلاش آن جوان
ارتزاقی کرد و زان آمد توان
از توان اسب، خرمن کوب شد
راکبی زیر آمد و مرکوب شد
دست ما را تو گرفتی جان ما
ره گشودی اندرون خوان ما
زندگی باشد ستون، تو گِرد آن
کاه خود گیری و گندم بهر آن