سلطان طعم بوی بهار
نگاهم کن در آغوش باران
سالی دگر نو می شود
لب بر قصر دلم
در شعریی یادگار؛
سلطان طعم بوی بهار
مهمان خاطر افسرده اعصار
به غیر از عشق...
هر چیزی حرامم باد!
ای قمار زندگی...
لب زلب باز کن؛
من اکنون سراپا گوشم
در این تاریکی هیچ چیزها که از آن
همه چیز ساخته ای برای من
چیزی نمی بینم پس چرا من...
در این فاصله پلک های گم شده ام!؟
با احساسی که سیراب نمی شود هرگز
چه بی طاقت شده است بازهم...
این طفل کوچک و سر به هوای دلم
در چشم براهی دل...
که تو منتظرش کردی به جان!
رو به روی چشمانت
گم شده و تنها...با دست سردی
روشن نگه می دارم شمع ها را
سایه ام بر دیوار مثل آینه ای
من در کنار تو ایستاده ام اما تو؛
سایه ات می گذرد بر سایه من!
بیا و انکار نکن؛
تا در تو پناه ببرم
لازم نیست که پنهان شوی
خدا می داند که...
می خواهم آزاد زندگی کنم!
در این دل بهاری ام،
پر از گل خزانی ام
با طوفانی خراب کن خانه دلم
مثل آسمان یک شب از بهار
شاید رها شوم...
از این سیلاب غم
درد دلم را هم درمان کنم
می گوید این احساس خودخواهانه ام اما...
عزیزم امشب...
تو زیباتر شده ای از هر شب!
ای سکوت پاک وار شب...
خاموش چراغ
در این آسمان آبی دردها
بر گردن کورسوی چراغی
چهار راه بدون چراغ
در این سنگ بندان بی مقصدهایم
یاد مشکلات دیگران می افتم
تا مشکلات خود را فراموش کنم!
کاش انتخاب دست من بود
تا ذهن درگیرم را راحت کنم
در پرواز پای دیوارهایی بی دیوار
دیگر نمی گنجد خاطرات در اتاقی که
یک در باز و یک در بسته می شود...
به من بگو چه چیزی لازم است
تا احساس زنده بودن کنم!
آخر از دعاها فقط...
بعضی شاید که استجابت می شوند!
اما چیزهای بسیار می رسد به گوش ام
زندگی فقط ارزش زندگی کردن را دارد
و دیگر هیچ!...
پ.ن
دلاوری حسن یوسف است
امیدواری پاکدامنی حسرت
وفاداری پیچک عاطفه در دوستی ها
لذت یعنی عشق به دوست داشتن
حتی در حقیقت یک گل نیلوفر آبی
فرارسیدن نوروز با آرزوی شما فرخنده و پیروز
🌌🌌🌌🌌🌌🌌🌌🌌🌌🌌🌌🌌🌌🌌🌌🌌🌌🌌
اسفند 94 --شهر من کرمانشاه