حکایت کنم من همی مختصر
یکی را خداوند ندادش پسر
زن و شوهر اما سماجت کنان
پسر خواستند از خدای زمین آسمان
به اصرار آن ها خدا کرد نظر
به جای یکی داد بر آن پنج پسر
بلی پنج پسر نعمت است نعمتش لذت است
خدا آنچه را می کند حکمت است
بشد چون که بر درد آن جفت علاج
بکردند یکی چون پس از دیگری ازدواج
ببرد عمر خود را همان جفت به سر
چو کرد ترک آن خانه را هر پسر
ولیکاٌ به باران رسید بر بام آن خانه آب
چو دیدن شده گوشه ی سقف خانه خراب
برو گو بیایند پسر ها کنند تعمیر آن
بگفت بر زنش مرد پیر آن زمان
روان شد بزد درب هر تک تکی
بگفت هر پسر که برو زن در آن یکی
جوابش ندادند بر آن مادر بی نوا
بخانه رسید و بگفت آنچه بود ماجرا
نیامد پسر ها درستش کنند این عیوب
بگفتا روم باغ و دارم به تعدادی چوب
درستش کنم نمانیم زیر آوار پس
که شاید بباشد بر این سقف ویرانه بس
بیاورد و جاداد گرچه پیر کهنسالی است
نظر کرد دید جای پنج چوب خالی است
رو به همسر کرد گفت اشتباها داشتیم
بجای پسر ها بایدا پنج درخت می کاشتیم
به اصرار مخواه چیزی از خداوند خوب
که گاهاٌ شود بهتر از هر پسر تکه چوب
بگفت این قصه را منعم اوستاد
«که رحمت بر آن تربت پاک باد»
بسیار زیبا و آموزنده بود