بلاخره تمام شد...
دلهره نبودنهايت هر غروب ....
نگاه كن چقدر بوي مرگ گرفته دامن نفسهايم را ...
وديگر حتي از دست خيال هم كاري ساخته نيست اكسيژن بودن را از
دهليزهاي تاريك قلبم به يغما بردند
قاچاقچيان دروغين محبت...
يك بار به دنيا آمديم و هزار بار مرديم ...
هيچ ميداني پاييز كابوس دهشتناكيست كه بهار دارد ميبيند هر شب ..
لبخند بزن بگذار در مجلس ترحيم شعرهايم
هنجار تكراري اشك تمام شود ...
من غريب تر از چلچله هاي زخمي در آنسوي جلجت هاي توهم به
دامنت آويخته بودم
و مريم قصه شبهاي مردماني بود كه در معبد شكم هايشان ميخراميدند
آنشب كه من سقط شدم از باور هوس آلود زمان ....
مثل فريادي يتيم ؛كه هيچ حنجره اي پدرم نشد ...
حالا كه ته مانده هاي واژه هايم را به اسارت بردي
بگذار لا اقل ...
همه خاطره هايم را در بطري زمان به اقيانوس زندگي بيا ندازم
كسي چه ميداند شايد دختري در جزيره اي دور دست
كشته مرده چند شعر كپك زده ام شدم
بين خودمان بماند ...يهو ديدي عاشقم شد ...
تا بخواهد مثل تو سير شود از بودنم ...من همه جزيره را قورت دادم و روز
حساب شد ....
نگاه كن همه جا پر شده از ماموت هايي كه تكه پاره عشق ادميان را
حريصانه به دندان ميكشند .
آخرين مصادره : من از طعم تصنيف در متن يك كوچه تنهاترم "
......
......
از بوي تو از چشمهايت از تن ات رفتم
چون عطر لاله از ازدحام سرخي پيرهنت رفتم
روزي كه من در سايه چشم تو ميخفتم
حالا كشيدم دست از التماس دامن ات رفتم
گفتي مرا تا ابرها تا صحن باران دوست ميداري
تا كه شدي مجنون يار ديگري از سينه چون آهن ات رفتم
.................
قلمم را دفن ميكنم و براي بخشش همه بيهودگي هايي كه از درونش ناخنك زدم فاتحه اي ميخوانم ......شايد روزي معجزه اي شد و زنده شد شعر آن روز باز مينويسم اما نه از عشق نه از تو نه از وفا از هيچ .....