حکایت رندی که به حیلت درهم خواجه را گرفتی و تاویلی که در آن رفته است
این همه گفتیم از نفس پلید
باز هم ما را به سوی خود کشید
هر چه بر نیرنگ او آگه شوی
از در دیگر در آید او قوی
عزت دادار رحمان رحیم
را قسم خوردست شیطان رجیم
می فریبم مردمان را اجمعین
لیکن الاّ از عباد مخلصین
یک حکایت بشنو در تشخیص او
تا نگردی باز تو تحریص او
هر چه آگاهی تو بالا رود
کمترک او بر تو استیلا رود
باز از مکرش نیابی تو امان
تا به روز حشر و یوم امتحان*
پس مراقب باش آن ابلیس را
تا نگرداند ز تو تجنیس را
مکر او را نیست پایان پس بگو
قصه ای از حیله های تو به تو
داشت دکانی به سوقی خواجه ای
حرفه اش بُد شیشه ای، زجاجه ای
در حساب و در کتابش بس دقیق
لیکن او در یک زمانی شد حمیق
روزی از این روزها در مکسبش
در نشسته بود کین آمد سرش
یک نفر آمد بپرسید ای عمو
یک سوالی دارمی بر من بگو
گفت می پرس از من آن ای رهگذر
تا جوابت را شوی تو با خبر
گفت جمع شصت درهم با نود
زود بر گو چند درهم می شود
گفت جمعش می شود در یک کلام
یکصد و پنجاه درهم والسلام
گفت نه نه جمع آن دو در حساب
یکصد و هفتاد باشد در صواب
باز گفتش خواجه از روی کرم
جمع آن دو یکصد و پنجادرم
هم دوباره گفت نه ای خواجه وش
جمع آن دو یکصد و هفتاد رش
کم کمک هر دو صدا بالا گرفت
بوالفضولان مردم آنجا لیس و لفت
یک فضولی زفت گفتا زاکتشاف
بین تان چه باشدی از اختلاف؟
آن نفر گفتا که در جمع درم
اختلافی بین او با من به هم
او بگوید یکصد و پنچاه شد
من بگویم یکصد و هفتاد بُد
چون شدند آگه زجمع آن دو پول
رو به آن مردک بگفت آن بوالفضول
که درست می گوید آن خواجه ببین
جمع آندو یکصد و پنجاست هین
گفت ای وای از من خنگ خرفت
زاحمقی من همه مردم شگفت
گفت با خواجه در آن جمع فضول
یکصد و پنچاه ده باشد قبول
رو بدو گفت از چه می گویی سخن
پول چه بود؟ تو چه می خواهی زمن؟
گفت ای مردم من اکنون راضی ام
در طلب آن یکصد و پنجادرم
لیکن او باشد به انکار و به رد
هم شما بینید منکر می شود
مردم بیکار علاف فضول
هم بگفتندی به خواجه ای پچول
او شده راضی دگر، حرف تو چیست؟
پول او را ده نگو دیگر که نیست
هر چه حجت بهر آن جمع فضول
خوش بیاوردی نکردندی قبول
عاقبت آن یکصد و پنجادرم
هم گرفتندی از او نه بیش و کم
بعد از آن گفتند ای مرد غریب
پول تو این باشدی از او نصیب
زود برگیر و دگر اینجا نیا
تا دچار این نگردی حالیا
مردمان رفتند و خواجه شد رها
هم ز دست مردم و هم زان دغا
نفس تو یا فکر زائد یا بلیس
هر سه آن مرد عبوری خسیس
با سوال انحرافی می شود
وارد ذهنت، تو را ور میرود
تا تو مشغول سوالش میشوی
ناگهان بینی شدی از آن غوی
بوالفضولان مردم افکار دگر
باشد اندر فلسفه بافی به سر
عاقبت حق جانب او می کنند
رخت آرامش ز جانت می کَنند
هین تو کمتر گو سخن با ذهن خویش
تا نگردد ذهن و جان تو پریش
اولین گام ای عمو در این طریق
آگهی است آگهی است ای رفیق
هر چه آگه تر شوی او دورتر
شر او کم میشود از جان و سر
آنقدر آگاهیت را ای عزیز
کن قوی در نکته های تیز تیز
نفس بد یُمن خبیث خیره سر
می کند رخنه به تو هفتاد در
با سکوت و آگهی و احتما
رو ببند آن رخنه ها پس شو رها
*قَالَ فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ ﴿٨٢﴾ إِلَّا عِبَادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ ﴿٨٣﴾ سورة ص
گفت [سوگند] به عزت تو که همگی آنان را گمراه خواهم ساخت (۸۲) مگر از میان آنان، آن بندگانت
را که اخلاص یافتهاند (۸۳)
زیبا و آموزنده بود