چشم هاى من
به دست هاى او نگاه
دست هاى من بسوى او دراز
در انتظار و حيرتم
چگونه مى رسد
بسر شب دراز
تصورى ! كه د لبخواه
تجسمى كه پايه اش عبث
شراره اى كه حاسلش
گناه...
بيگانگى را...
با پيوستگى در هم آميختم
و معجون وار نوشيدمش
نگين درشت سينه ريز بدليش را...
الماسى درخشان فرض كردم
خرد شده...
بر آسمان سياه دلش
همچون ستاره ها !
بر تارك سپيدرارى سرش
نور لطيف مهتابى از خيال
زيبا نمود چهره ى زشتش بچشم من
كه ديدمش خندان !
نقاب فريب قشنگى
به انبوه زخم ها...
مادام بعد از آن
مى پرسمش
ز هر كس و
هر كس ز هر چه هست
مرگست اين
يا كه حياتى دوباره است
اين سايه
سايه ى آن مرغ خوب روى ؟
افتاده بر سرم
صبح سعادت من است
يا حاصل انديشه ى فريب ؟
يا انگاره ى...
اندوهى كه بس عميق...
در كنج يك تنهائى يك خلوت اسير
با پيچ و تاب درهم يك خط آشنا شدم
تا ديده بستم و فكرش مرا ربود
مستانه وسوسهْ مجذوب و مبتلا شدم
بارى به هر جهت
صبحى سپيد بود
فكرش بسر
مايه ى شوقى عجيب بود
با من مدام در سفر و در گذار بود...
تا يك زمان... !
ناگاه ابرى
كه...
بسيارتيره و درد آلوده است
ابرى كه حاصل دود و بخار هاست
پرخاشجوى و هويدا كننده است
مستى نمى شناسد و
خاراى كوه هاست
پوشاند آن
آسمان رونق گرفته را
پنهان نمود...
مهتابى آن رخساره را
پيدا نمود
آسمان تيره ى گذشته را
وحيدى شيرازى:زمستان سال 1355 هجرى
شمسى - شيراز