مباحثه دل وچشم
بدل گفتم مکن بر ما جفارا
مزن بر هم تو آرامش زمارا
بشو عاشق بعشقی خالصانه
سپس منزل بشو نور و صفارا
تو باچشمم چنان وابسته هستی
زدست تو بریزد اشکهارا
دلم گفتا مقصٌر هست چشمت
براه حق نبیند جلوه هارا
نگاه از او ولیکن درد ازمن
قضاوت کن خودت این ماجرارا
جوابش داد چشمم کای رفیقم
زخود بیرون بکن این ادٌ عارا
تورا این ادٌعا در اشتباهست
درونت من نکردم کینه هارا
شکایت داشت طاهر از من و تو
چنان او بود سخت در اشتبارا
اگر یعقوب کور شد هر دو چشمش
زهجر یوسف نیکو لقارا
یقین فکر خدا دردل نمیکرد
نمیگفت او عطا هست از خدارا
زلیخا با دلش دنبال یوسف
چنان جر داد جامه از قفارا
مگر یوسف زلیخارا نمی دید
اطاعت کرد فرمان خدارا
که یوسف باز بازندانی سابق
سفارش کرد بگوید ماجرارا
چه نقشی داشت چشم او درین کار
فراموش کرد آن لحظه خدارا
چرا آن بت شکن فکر خدا بود
به چشمش خوب میدید شعله هارا
تمامش کن تو گمنام این حکایت
بخواه از خالقت نور و صفارا .
دوشنبه شانزدهم آذر نود چهار.