یادش بخیر…
مرداد سال۱۳۸۶ به همراه دوستان خوب شاعر از طرف انجمن شعر و ادب سفری به شهرک غزالی داشتیم خیلی خوش گذشت در مسیر برگشتمون این شعر به ذهنم خطور کرد:
روز مـراد و رفـع خستـگی شد
لطف خـدا شامـل زنـدگی شد
خوش خبـری آمد از این حوالی
دعـوت ما به شهـرک غـزالی
وقـت فراغـت از غم و رهـایی
به شهــر نوبنـای سینمــایی
ضیافـت بهـار عشـق و امیـد
بزم ستـاره ها و ماه و خورشیـد
گرچه اسیـر صـد بهانـه بـودم
هـراس نانمـوده هـا زدودم
شیفتــه با همـرهی دوستـان
یـاد دیـار کهـن و بوستـان
در انتظار دیـدنت بـه زودی
شکـر خـدا همسفـرم تو بودی
همان صمیم و ساده ی پر از درک
نکرده آنکـه هستی مـرا ترک
شوق مسافـرت به زنـده بودن
گفتـن و دل سپـردن و سرودن
نـوای جـانفـزای آشنـایـی
فضـای پر زرنگ و روشنـایی
اهل هنـر هم نظر و خنـده رو
عاشـق شعـر و ادب و بذله گو
صلح و صفـا و جشن ماندگاری
صحن و سـرا و عکس یادگاری
به اتفـاق رهنمـای شهـرک
قدم زنان به شـرح کار تک تک
چهـره ی تهـران قدیم و بازار
هتل گراند و بخشی از لالـه زار
طریـق بازیگر و صحنـه گردان
علـی حـاتمی هـزار دستـان
خـوراک و قهوه خـانه ی سنتی
محـل چاپخانــه ی دولتـی
حیاط و سایه ی درخت و سنبـل
حوضچه ی کوچک و گلدان و گل
اتاق عقـد و طوطی و قنـاری
زمین سنگ فرش و چرخ و گاری
محلـه ی قدیـم تـازه بنیـاد
نمای کوچـه های خـانی آبـاد
نقـوش زورخـانـه ی محلـه
عکـس و نـوار کاست و مجلـه
لبـاس رزم غاصبـان مغـول
آشپـز و خیـاطِ ادیب و بلبـل
خانـه ی خشت و گِلـی کربلا
کوفه ی لب تشنـه و غـرق بلا
عروسـک زمـانـه ها ملبـس
بنـای عصـر مریـم مقـدّس
رفتگـر و کارگران و استـاد
کنـار هم به افتخـار ایجـاد
ریـل و قطار شهـری و ترانـه
تا دل شـب بازی کودکانـه
لذت هم صحبت خوب و عاقل
برگ سفیـد خاطـرات عادل
محمدرضا تاریوردی
قابل ذکر است این شعر در تابستان۱۳۹۴ در کتاب "خاطرات سفالی" به چاپ رسیده است.