دستم به گناهِ تو، چو آلوده شود
شاید که خیالِ دلم آسوده شود
شاید که بخوابد هوسِ سرکشِ من
طغیان نکند، هرآنچه که بوده شود
عقلم به جنون چنان در آمیخته است
یک وسوسه در سینه برانگیخته است
این وسوسه هی اسم تو را می خواند
از روی من آن شرم و حیا، ریخته است
هر چند که بارِ این گنه سنگین است
اما دلم از جداییت غمگین است
این دست که سویت آمده باور کن
هر دم طلبت می کند و مسکین است
آن کس که سخن ز حالِ من باز شنید
صد طعنه زد و ولی تو را هیج ندید
تا روی تو را به جمعِ او افزودم
با تیغه ی ابروی تو، انگشت بُرید
ای وای، دگر درونِ من طوفانی ست
حکمِ دلم از نگاهِ تو، ویرانی ست
باید یرسم به کامِ خود امشب را
این لحظه همان یک نفسِ پایانی ست
قلبم زده حلقه به گلویم امشب
سیلی ز عرق ، روان ز رویم امشب
دستانم از این نقشه ی شومم لرزان
تو باده و من همچو سبویم امشب
گفتم تو بیا ببین قفس ساخته ام
از عشق تو تا کجا دلم باخته ام
دستم به گناهت امشب آلوده شود
این بار دگر به دامت انداخته ام
یا کام بگیرم از تو و سیر شوم
یک لحظه در آغوش ِ تو درگیر شوم
یا چنگ زنم به جامه ات ، آخر سر
یا رام شو یا دست به شمشیر شوم
نه رام شدی ، نه تن به کامم دادی
نه روی ِ خوشی نشان به دامم دادی
رفتی و خدا بند ز پایت وا کرد
نفرین به دل و ننگ به نامم دادی
من باختم این حسِ جنون انگیزم
از عشق و گناهِ دلِ خود، لبریزم
بعد از تو فقط غم به سراغم آمد
لعنت به من و چشمِ سراسر هیزم
کم، شهره ی هر کوی و مکانی بودم؟
کم خسته ز هر زخمِ زبانی بودم
با آن شبِ پر وسوسه و شیطانی
حالا هدفِ سنگ پرانی بودم
آواره شدم به هر طرف هر جایی
بر دامنِ من لکه ی این رسوایی
تو رفتی و من چشم به راهم هنوز
تو رفتی و من ماندم و این تنهایی
تو رفتی و من از پیِ تو آواره
من آن زنکِ زشت تر از پتیاره
از بوی تو می زند در این سینه ی من
این قلب ِ پر از جراحت و صد پاره
جواد صارمی