این دلم بر قصّه های سوری ات غمگین شده
استکان و قوری ات با دوری ات چرکین شده
شد عتیقه کرسی و آن منقلت بهر نوه
تار بسته گوشه ای ساجت ننه هم وردنه
بوی آش نذری ات مطباخمان جا مانده است
پس کجا رفتی بیا سجّاده ات تا مانده است
بَه چه شیرین عیدمان با عیدی ات میشد ننه
بهرِ چه دوری زما کردی چراست این فاصله !؟
بعدِ تو نانِ برشته بوی خود کم کرده است
آن تنورت دود خود گویی به تویش برده است
دیده ام من در بهشت دیشب تورا درخواب خود
مثنوی خواندم به یادت از دل بی تابِ خود
خنده ات با دیدنم را یاد دارم ای عزیز
عطر و رنگ آن حنای دست تو زیبا ، تمیز
باردیگر آمدم بر خانه ات کو خنده ات
اینچنین پهلو بخوابی درد آید دنده ات !
دسته گل آورده ام برخیز و آنها را ببین !
از میانش بامحبت یک گلِ« سوسن» بچین
برنمی خیزی ببینی این نوه دسته گلت !؟
در چه وضعی باچه حالی آمده بسته گلت !
آمدم در خانه ات از چشم خود اشکم چکید
با وجودت خنده ها روی لبم هی می جهید
(نیکوفر)آبان94
پ ن : خاطرات واقعی ام بود و مادر بزرگم « ننه سوسن »
کدبانویی مهربان و مؤمن به خدا بود .