سلام بر عزیزان شعر ناب
پیش تر عذرم را پذیرا باشید اگر اطناب این سیاهه، چشمان زیبانگرتان را آزار می دهد
دردیست بی انتها برآمده از دل
از این خلوت
که تصویر تو را در قاب خود دارد
و بیرحمانه می تازد
چُنان تیغی به پهنای عروقِ باطنِ محبوسِ من گهگاه
از این فرصت
که روح خسته می یابد برای بال و پر سودن
در آفاقِ خیال خام خود با خاطرت حتی دمی کوتاه
از این تکرار و بس تکرار
از این تصویر های یاغیِ از یادِ تو سرشار، بیزارم
چنان پروانه ای کاهسته می ساید
دو بال نازک خود را، به دارِ تنگِ تارِ عنکبوتی سیر
به دارِ تنگِ یادت من معلق مانده ام، بی ذره ای امید آزادی از این محبس
گلاویزند ذهن و قلب، در هنگامه ی ترسیم تصویرت
بگو با من چه می سازد
بر این پیکارِ سوزاننده، آتش بس؟!
بگو ای درج در پندار بیمارم
تو اِی شالوده ی دلدادگی، ای عشقِ خونرنگ و اصیل و استخواندارم
بگو آخر
فراموشی نمی گیرم چرا از خاطراتت لحظه ای کوتاه
مگر گم کرده ام امید فرداهای روشن را
مگر وا مانده ام از راه؟
به هنگام مرورِ خاطراتِ تلخ و شیرینت
مگر این من نبودم آنکه یادش داده دوران، سردی و سنگی
مگر نشنیده ام صد قصه از لطفِ فراموشی
مگر یادم ندادی قهر باشم، با تمام لحظه های خوبِ دلتنگی
بگو با من دلیلش چیست ای روشن ترین نقش و نگار قالی ابریشم ذوقم
بگو ای تار و پودِ پرنیان سبز رویاها
چرا هر کُنجِ دنجی سمتِ رویا می دهد سوقم؟
در این شهرِ به زیرِ برفِ سردِ درد خوابیده
تمام لحظه هایم ساکت و سوزآور و سردند
در این سوزِ زمستانِ عظیمِ قهرِ دلگیرت
تمام کوی ها و کوچه ها آکنده از دردند
به هر ساعت که می بندد دری هستی
به باغ آرزوهای وسیع و سبز و زیبایم
خیال تشنه ام پل می زند روی سرابِ اتفاقت باز
به یک لحظه
هوایی می شود در آسمانِ نیلیِ یادِ تو گنجشکِ خیالاتم
ملامت می کنم این ذهن سُست و ناشکیبا را
ولی اینجا نه تنها من
که در حال و هوای تو
هوایی گشته پُلهای خیابان های شهرم نیز
تو ای در یاد من بی دردسر، ترسیم!
تو ای گسترده بر اندیشه ی پژمرده ام، اقلیم!
دلیلش چیست این آویختن آخر تو می دانی
دلیلش چیست این مصلوب ماندن بر صلیب خاطرات تو
چرا چشمان من هر شامگاهان می سراید شعری از باران
چرا تا بامدادان، ژاله می رقصد به مژگانم، به ضرب ثابتِ موسیقیِ هق هق
بگو آخر
چرا تا تیرگی می گسترد پیراهن پولک نشانش را به دشت دیدگانِ من
دلم دلواپس چشمانِ تو، پُر می شود از حس بی تابی
بگو با من تو می دانی
چرا چشمم مدارا می کند با دردِ دامنگیرِ بی خوابی
تو ای تصویر رازالود!
تو ای پنهان ترین مقصود!
بگو آخر چه سِحری در حصار خلوت غمزا و دلگیرم
چه رازی در میان لحظه های تیره فام شامگاهان خفته پنهان است
بگو با من، چه سِّری در نهان دارد شب و یادِ تو و خلوت
که می دوزد خیال تشنه ام را بر پرندِ ناز تصویرت
بگو آخر تو می دانی
چه می خواهد از این پر بسته، سنگین قفل و زنجیرت؟!...