لاف گربه
گربه ايي موشي به دام انداخت روز
قصه ها از خود بگفت وحال و روز
گفت صد شير ژيان و صد پلنگ
جملگي مغلوب من باشند به جنگ
گرگ صحرا ها ز من ايمن مباد
جنگ گرگ و گربه ها بي من مباد
شير را شد آرزو گردد غلام
آن پلنگ آيد كه گردد هم كلام
حثه ام كوچك مبين و ريز نقش
در مصاف دشمنان گردد چو رخش
موش بيچاره به چنگ گربه بود
لاجرم هر قصه ایی را می شنود
گربه در فكر فروش خويش بود
موش ما فكر خروج از نیش بود
اين چنين بگذشت ساعاتي ز شب
گربه در شادي و موش اندر تعب
ناگهان آمد صداي واق و واق
گربه ي ما زين صدا گرديد داغ
چون شنيدش آن صدا گرديد زار
پس فرار آمد به جاي آن قرار
موش ما آزاد از آن رنج گران
در فرار آمد به سوراخي نهان
ناگهان سگ خفت آن گربه گرفت
گفت نزديكم بمان هان اي خرفت
اين چنين دانم كه نشناسي مرا
پس بگويم تا تو بشناسي مرا
شير ها در آرزوي وصل ما
تا كه شايد گشته اند هم نسل ما
گرگ را ايمن نشد از چنگ ما
هيچ يوزي ني بشد در جنگ ما
آن چنان او خویشتن را می ستود
يك سگ لاجون چو شيري مي نمود
اين چنين هستند گاهي مردمان
چون گرفتار آمدي در دستشان
لاف شاهي در گدايي مي زنند
خاله اند و لاف دايي مي زنند
گاه شاهان هم چنين لافي زنند
شاه شاهان نام خود را مي نهند
گفت من شاهم نه یک شاه شما
شاه صد شه گشته سلطان شما
گفتمش اي آشناي خود فروش
رو به بازار دگر خود می فروش