غیبت طراوت گل
شب رو به پایان می رود
ما ساده دلیم هنوز در بامداد
گل بر دامن شب انداخته
غار از سنگ های سیلی خورده
می نشیند ضربش در زوزه های باد
می پیچد در ناله های دره
غار تنهایی دل
تنها است با آهنگ کوه و غار و زوزه های باد
در آشفتگی نرسیدن پیغام جانان
به شیدایی پژواک سخن از یار
می کشیم بر تن صخره
در هوای پاک و بی غبار و بی ابر بامدادی
در دود چند برگ و شاخه بشکسته بر گل
شکلک هایی می کشیم از خورشید
شاخ در شاخ شب بلندبالین تا بامدادان
رنگ روزگار در بادی از عمر
در چراغ دو چشم خاک می ریخت
با هر بار خواستن
به دنیا می آییم
و در هر بار نخواستن
انگار می میریم
سوخته خرمن با هر شراره
آتش می گیرد سر تا به پا