دوشنبه ۳ دی
|
دفاتر شعر وحیده پوربافرانی
آخرین اشعار ناب وحیده پوربافرانی
|
ما مست طعم بوسه های آتشین بودیم
وقتی سرِ یک حزب در ژرفای آخور بود
چشمانشان سرگرم تفتیشِ ضمیرِ ما
چشمان ما با نقش هم درگیر و دمخور بود
از سنگِ سختِ سینه هامان چشمه ای جوشید
وقتی زمین در قحطی دلدادگی ها سوخت
بر نعش آهن پاره های سرد، اندامت
در چشم سردم شعله ی دلبستگی افروخت
ذهن و ضمیرم با همه گنجینه ی دردش
قربانیِ عطر نفس های نفیست شد
قیدِ دوام و زیستن را زد دل سیرم
وقتی که چترِ راهِ من مژگانِ خیست شد
پروردگارِ خویشتن داری شدم از بس
در التهابِ عقده ها دم برنیاوردم
فریادِ پاییزی پر از چشم انتظاری شد
شعرِ سکوتِ مبهم و اُخرایی و زردم
بغض و خروش و آهِمان کنج گلو ماسید
با حکمِ جلبِ عقل و منطق تحت پیگردیم
در گوشه ی خلوت سرامان پیش تر باید
فکری به حالِ احتضارِ عشق می کردیم
نشکفته باغت را به غارت برده اند اما
بر پهنه ی لوتِ وجودم همچنان بکری
تن به تبرها می سپارم جای تو هرچند
خواندند ما دلدادگان را "جانیِ فکری"
با اتهامِ دل سپردن بر سرم بارید
رگبارِ رعب انگیزِ ضربتهای درد آلود
در اضطراب و رعشه نم نم سوختم، تنها
یاد تو آبی بر حریقِ هر تشنج بود
نجوایِ نامت بر لبانم گرم، جاری شد
حتی به زیرِ ضربه های هر سلاح سرد
با اعترافاتِ دروغین زنده شد هر بار
تصویرِ تسکین بخشِ تو در ایستگاهِ درد
شاید جدا شد با شکنجه بند از بندم
تا لحظه ای کافر شود دل در تبِ گیجی
آنقدر اما در وجودم ریشه کردی که
راضی شدم حتی به رنج مرگ تدریجی
در روزگاری که دو دو تا پنج تا باشد
با احتمالِ دیدنت هم ساختن، خوب است
وقتی صدایت می کنم در کنجِ این زندان
سهمِ تنِ یخ بسته ام شلاق و سرکوب است
ذهنم اگر تسلیمِ تسخیرِ ملخ ها شد
روحم ولی از چنگِ آفت ها مصون مانده
سلولِ من را حوضِ خون کردند با این حال
افکارشان در کشفِ دل، خار و زبون مانده
طغیانِ احساسات را با چشم خود دیدند
وقتی که ظرفِ عقده مان را واژگون کردیم
با بوسه ها، آغوش ها، در هم تنیدن ها
ما عقل را صرفِ تمنایِ جنون کردیم
آزادگی را بردگی خواندند آنانکه
نرخِ تَمَرُّد، نزد آنها کمتر از جان نیست
با نامِ منطق بر ضمیرت یاوه می بافند
گویی که راه و رسم آنها رسم انسان نیست
ما ریشه هامان را به نامِ تیشه ها کردیم
شاید گناهِ پاک بودن را ببخشایند
افکارِ ما محضِ صدورِ عشق جعلی شد
اما نشد! این قوم از نسل یهودایند!*
افسانه ی دلدادگی در برکه ی تاریخ
زیر لجنزارِ خیالِ حزب، مدفون شد
از نسجِ ما فرشی به زیر پای خود انداخت
سلّاخِ دل سنگی که دستش کاسه ی خون شد
دروازه های عشق را بر رویِ ما بستند
این بغض ها شاید که سدّی بر نفس باشد
روحِ وسیع و بکرِ ما دریای موّاجیست
کِی می شود دریا اسیرِ یک قفس باشد؟
*یهودا: دو یهودا در تاریخ هست که هر دو خائن و ناجوانمرد بودند. یکی یهودا اسخریوطی از حواریون حضرت عیسی که مکان مخفی شدن ایشون رو به دشمنانشون لو داد و باعث به صلیب کشیده شدن اون حضرت شد و دیگری برادر حضرت یوسف که اگرچه نقشه قتل یوسف رو قبول نکرد اما به چاه انداختن یوسف نقشه ی او بود. دلیل استفاده از یهودا در این مصرع بیان صفت خیانت و ناجوانمردی هست.
پ ن: "1984" نام شاهکار مهجور جرج اُرول هست که شعر بنده متأثر از بخش عاشقانه ی این داستان و از زبان شخصیت مرد داستان "وینستن" سروده شده و البته کمی اغراق آمیز. 1984 داستان به تصویر کشیدن دنیایی هست که در اون ذهن و فکر و حتی ضمیر ناخودآگاه افراد و احساساتشون تحت کنترل حکومتی هست که در کتاب "حزب" نامیده و به افرادی که از قوانین این حکومت سرپیچی می کنند اصلاحا "جانیِ فکری" میگن. این داستان روایت دنیای وحشت انگیزیه که در اون هیچ چیزی پوشیده باقی نمی مونه حتی حریم کاملا خصوصی افراد! دنیایی لبریز از خفقان که شاید به نوعی در هر زمانه ای واقعیت پیدا کنه منتها با شدتهای متفاوت! در دنیای 1984 حتی کسی اجازه عاشق شدن نداره و تمام روابط تعریف شده هست. عشق بزرگترین و غیر قابل بخشش ترین جرم در این دنیای خوف انگیزه! در جریان این داستان در بین این همه شدت و خفقان ، ناباورانه وینستن و جولیا کاراکترهای اصلی داستان، عاشق همدیگه میشن!...این شعر برداشتی شخصی از داستان این عشق و سختی هاشه از زبان وینستن...کاراکتر مرد داستان
به دوستان توصیه اکید می کنم بر خواندن این شاهکار (البته اگر کسی باشه که هنوز اون رو نخوانده باشه)
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.