چقدر شلوغ بود ...
چه هیاهویی ...
همان کافه ی اولین بار ...
همان کافه ی آخرین بار ...
جای همیشگیمان را هم ربوده بودند ...
به جای ما خاطره می پختند ...
همانجا که در لباسم خندیدی ...
همانجا که در نگاهت رقصیدم ...
همانجا که محو واژگانم بودی ...
همانجا که محو مرواریدها بودم ...
همانجا که به دیوار تکیه دادی ...
همانجا که به دیوار حسودی کردم ...
همانجا که رز آبی در دستت بود ...
همانجا که رز آبی از دستت خوردم ...
همانجا که شعر خواستی ...
همانجا که واژه بافتم ...
همانجا که سکوت کردی ...
همانجا که من گوش کردم ...
همانجا که باریدی ...
همانجا که من چتر شدم ...
همانجا که برخاستی ...
همانجا که من پرت شدم ...
همانجا که شمع فوت کردی ...
همانجا که من فوت شدم ...
همانجا که درخشیدی ...
همانجا که من دود شدم ...
همانجا که تو بودی ...
همانجا که من بودم ...
همانجا که تو رفتی ...
همانجا که من ماندم ...
همانجا که تو نیستی ...
همانجا که من هستم ...
آری ، همانجای همیشگی ...
بعد یک نیم نگاه به همانجا ... رفتم پشت بار نشستم ...
در آن همهمه ی سوت و کور ...
انگار تو نبودی ...
شاید هم بودی ...
نه ، در آن هیاهو فقط تو بودی ...
اینجا تناقض بیدادگر شده ...
اینجا فقط بوی یک عطر آشنا پیداست ...
فقط یک صدای آشنا ...
فقط یک نگاه آشنا ...
و فقط طعم شور قهوه به مشام می رسد ...
اینجا پر از هوای آن روز هاست ...
پر از هوای تو ...
پر از خلاء ...
بیخیال ...
اینجا بدرود ...
خیابان چه حالی دارد ...
شب هست ...
باران هست ...
چتر هست ...
من خیس شدم ...
تقدیم به بانوی خیالی ...
#بانوی—#خیالی
...
1394/07/16
21:58
(Sw)
دیر به دیر افتخار پیدا میکنم در سایت باشم اما به یاد شما و دوستان هستم.
کار خوبی بود. اما توان شما خیلی بیشتر ازیناست.
مطمئنا با یسری ویرایش ها و کاهش دادن تکرارهای غیرضروری و این همه احساس زیبا رو مدون تر بیان کردن، کارای عالی تری خواهی نوشت.
موفق باشیو شاعر