تو رادر تصویر مبهم و مه آلود این پنجره غمگین
با چشمهای تخیلم ملاقات کرده بودم
دیده غمزده ات به موجی شکسته میماند
و طنین صدای گرمت را در اعماق این دل
با دردی گنگ به گوش شنیدم
و هر سلول به کاویدن تو تقلا کردم
از نهایت بی عشقی بانگ بر آوردم و خواندم
هان ای بی عشق دنیا
دیر زمانیست که تو را در این
شبهای بی مهتاب
با خلوصی عارفانه جستجو کردم
و شرنگ تلخ بیکسیم را سخت نوشیدم
تا روزی به امیدی
این تلخاب را به شهدی شیرین بدل نمایم
مسموم شدم
خم بر کمان این ابرو نیامد
آستین هایم را به بهانه سوزش بالا زدم
و جراحتم را با داغی انتظاری خوش
مرهم نهادم
آمدی جان من!!
چشم در چشم لغزانیدیم
اشکهایمان سیلاب شد بر سالهای بی عشقیمان
و من تندیس سفالین خام آرزوهایم را
که در صندوقچه دل ،پنهان کرده بودم
در کوره خورشیدی ورودت
حرارتی خوش بخشیدم....
دریغا!!
دست بیرحم زمانه با دلم یار نبود
بانگ رسوایی این
عشق نهان
شیپور شد و کر کرد گوش فلک
تو سکوت کردی و من
در این طوفان ،میان این موج
بلند و کف آلود
غرق شدم
و در آخر...
آنزمان که آخرین مددهای
بازگشتت را فریاد میزدم
به من مغروق
پشت کردی
و مرا به دل دریای بیرحم
بیکسی سپردی
افسوس که فریاد
مَددم را نشنیدی
امروز دیگر
خیلی دیر شده
خیلی دیر
راستی یادم رفت!
حال من خوب است!!
خوبیم باور مکن!!!
سرگذشتم را بخوان !!!!
اشک نریز به شکستم بخند!!!!!
آرزو(باران)