جهان هستی ( دوم)
دخترک چون خویش درآيينه ديد
زشتی خویش از دل آیینه چيد
گفت کی باشم چنین من زشت رو
دشمنی دیرینه باشد این عدو
چون شكست آيينه غم ازاو گرفت
چون نديد زشتی به زشتي خوگرفت
عاقبت هوشيار دادش پند و گفت
منگر اين آيينه را بي مزد و مفت
پس برو صورت بشوی وپاك شو
سَر ز مغروری گذار و خاک شو
ابروان بردار از افزودني
گونه هایت سرخ كن اي ديدني
موي خود را شانه ساز، حمام رو
بعد از آن بار دگر در جام رو
دخترك چون اين كلام حق شنيد
شاد شد، يك سر به سوي آن دويد
چركها بزدود از سيماي خود
شاد گشت از شانه بر موهاي خود
سرخ كرد آن گونه هاي ناز را
ساز بنمود ابروی طناز را
هرچه امكانش شد او زيبا نمود
پس خود اندر آينه شد وانمود
صورت خود را چو درآيينه ديد
گفت، يارب كيست اين كامد پديد
كيست اين زيبا رخ مهوش فريب
كيست اين مه پاره، ما را شد قريب
نام ايشان گو كه من دلبند شان
جاي ايشان گو كه من در بند شان
من گرفتار رخ او گشته ام
من اسير از بهر اين رو گشته ام
گفتنش زيبا چنین كو رخ نمود
ني بود جز تو كه رخ زيبا نمود
آنچه از تو آيينه دريافت كرد
می نمايد آنچه را او يافت كرد
چهره چون آرايشی شد این چنین
می درخشید چشم و ابرو و جبین
اين جهان چون آيينه باز آورد
آنچه آوردي در آن ساز آورد
گر تو نيكي مي فرستي درجهان
نيكي ات باز آورد از اين وآن
گر پلشتي مي فرستي سوی یار
بر دماغت می رسد آن بوی نار
آنچه کردی یا که گفتی زیر لب
مزد کار خویش را می کن طلب