تنورهایی که "جان" می گدازند
عشوه هایی که توبه می نازند!
خان هایی که چوپانی می کنند
شهر هایی که سقف ندارند
جهالت هایی که خواب ندارند
و عقل هایی که بیداری ندانند ....
آه آنه
دلم قرص است
که این کابوس،
خودِ زندگی است ...
من دیدم
که عدالت را
به نام "مصلحت"
دار زدند ...
و نعش آرزوها را
بوییدم
که در کویر هر دلی
روییده اند ...
اگر زمین تیر خورده است،
اگر آب را خزان بریده است
اگر آتش را فقر گداخته است
و راه ها به بی راهه می روند
و خورشیدها لکه دار می شوند
و خون ها سیاه پوشیده اند
و باران ها لجن می تازند
و گریه ها نعره می رانند
و بالها
جفت جفت
سقوط میکنند ،،،
اما هنوز
این سراب
سیلاب است ...
زمان بال ندارد،حیف
که بچینم دستِ پروازش،
بدهم به منقار،
و بگویم:
پرواز کن!!
درست مثل همان ها
که
روحم را بریدند
و گفتند:
"زندگی کن!!"
آآآآآآآه شقایق
کِی پیر میشوی؟
جوانی ام دارد کبود میشود
از شدت بودن ...
خفیف است
سرفه های نبودن،
گوئی هنوز
تابِ نرسیدن دارد ....
نوشته ام غم گرفت،
عذر تقصیر_آنه