دوشنبه ۳ دی
یک شعر ناتمام ..... شعری از عباس بر آبادی
از دفتر رویش نوع شعر
ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۲۳ تير ۱۳۹۰ ۰۳:۱۲ شماره ثبت ۳۹۸۲
بازدید : ۸۵۶ | نظرات : ۷
|
آخرین اشعار ناب عباس بر آبادی
|
وقتی دخترای نه نه فردا باباشون رفت اونقده کوچیک بودن که انگاری دلاشون تنگ پدر خیلی نشد
نه نه فراد مهربون قد خدا صب زود دونه می داد به کفترا روزا پدر می شد کار می کرد شبا مادر می شد خورشتشو بار می کرد
تا چند بهار اومد به خونشون سرک کشید زمستونای خیلی سرد دهشون دور چشایی نه نه فرداشون نقاشیهای کج و معوجی کشید
سه تاشون، بزرگترها عاشق شدن به غریبه ها
آخرش ، آخر کار، نوبت آخری رسید
اون آخری زبر و زرنگ با چشای خیلی قشنگ موهای خیلی بلند دلش می خواست یکی باشه بره تو چشمه ها باهاش شنا کنه ماه گرفتگی پشتشو یواشکی بهش نشون بده
وقتی شبا میاد خونه تمون تنگ تنش کنه شبای خیلی سرد چله اون اول بره تو رختخواب لحافشو گرم خونه
وقتی می خواد بره به مستراح آفتابه رو جلدی براش آب بکنه بعد بگه، ناز خانومی ، نترسیا تا کارت تموم بشه می مونم این دور و برا
اما انگاری نه نه فردا تو دلش غصه ای پیدا شده این روزا نه نه فردا گریه هاش روی سجاده کمی بیشتر از قبل شده صحبتاشم با خدا تازگی ها پر رمز و راز شده انگاری زخم نبودن پدر دوباره تازه تر شده
همش می گفت به آخری لب چشمه تنهایی یه وقت نری وقتی می ری کوزه رو آب بکنی هوس شنا تو چشمه نکنی
آب اگه ریخت رو ساق پات جلدی پاتو پس می کشی شیطونو لعنت می کنی
چشمه جادو بلده اگه بری شنا کنی تو گوشتات آب میکنه بین آدما، حسابی تنهات می کنه
می گفت بیا برو به خواهرت سری بزن قشنگیهای شهرشون رو دید بزن
داستان مردمی است که به بردگی می روند و خود نمیداند و از چشمه باورشان در هراسند
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.