خواستم شعر بگویم نفسم سنگین شد
سینه از آتش دل پر ز غمی دیرین شد
عشق هم شعر مرا خواند و مرا تحسین کرد
غم او در دل من ماند و مرا تحسین کرد
روز هجران و شب فرقت او بدتر شد
خستگی توی تنم ماند، دو چشمم تر شد
من و تنهایی و این بار گران، یعنی چه؟
یک نفس با من و عمری دگران، یعنی چه؟
دل غریبانه تر از قبل تو را می خواهد
عقل، دیوانه تر از قبل تو را می خواهد
چه بگویم؟ غم دل را چه مجال است عزیز؟
تو غزالی و وصال تو محال است عزیز!
گذران شب و روز و شب و دل... رفتی تو
گریه مرد و نگاه و تب و دل... رفتی تو
روز و شب خیره به دنبال تو گشتم، ای وای...
من چه کردم که رمیدی ز برم، برق آسای؟
***
نازنینم تو شبی حرف مرا گوش بده
پر دردم، دل من چاره به آغوش بده
دست بر قلب ورم کرده بکش، ناز نکن
دل پردرد مرا از سر خود باز نکن
آهوی من شده راه نفسم تنگ، بیا
تا که قبرم نشده مثل دلت سنگ، بیا
چه شود یار گر امشب تو خرامی به برم؟
شعر را بستم و تا صبح تو را منتظرم