زنی از کوچه ی پشتی
و
از دروازه ی پیدای بی روزن :
الهی پور من را خود سلامت دار
و
در دوران درد دیر این خاکی
خودت راهش نما ای یاور هرگز...
شبی را یاد میدارد؟
شبی سرد زمستانی
که از نای گلوی گیو روشن یاسها رفتند؟
شبی را یاد میدارم
که پورم
باورم
عمر نکوهیدم
شبش تبدار و ظلمت بود
و
من هر دم پس از تیمار فرزندم
نگاهم را نگهبانش
و
پورم ناگهان آنشب تو گویی ناله ی سرو تناور بود
تو گویی وحشت جنگ دو تن رویین و یک مردست
که
آنشب بیحضور ریشه ی خویشش ندا سر داد:
پدر
آه ای پدر نیازت بود؟
که
مهر
دم به دم آسای مغرورت
که
قهر خودستان جنگ پوشالی
تو ای دور از وطن ای ریشه ی قدوس...
تو را من روزگاران یادها کردم
چنین آن ظلمت شبهای طفلم میسپرد از تن
پسر اینک
پسر را .....
همان پورم که هر شب دامن امنم " خدایش بود"
و
بیگاهان زمن پرسد:
مهر دامان تو را
مهر شبهای بلند و تیر روزیهای مرا چه کسی میخواهد؟
رو به آفاق وسیع آسمان دارد
و هرلحظه مرا ...
چون توتیای هرم آمالم
به روی چشم بگذارد
پسر
اما هنوز پس از قرنی ...
پس از یک نقطه ی تاریک
پس از یک شرحه ی کرخ نکوهیده
هنوز هم پور من ..
غرق خواب بستر نرم عیار خویش خواهد بود....
غریو طعنه گرگ عمیق روبه روی دشت رویاهای خویش است
و
دمادم خواب میبیند:
پدر...
آنسوی جوی رفته ی غربت
پسر را میفشارد
پسر را مینهد بر روی دستان بلند خویش
و
یک لحظه:
شمیم مهر آفاق سترگ " خویش " خواهد بود
و
من خنده کنان آیینه را ...
سرخاب ایام جوانی را
لبش را دوست میدارم
و
یاد بوسه ی آن کوچه ی خلوت
دمادم خواب تلخ پور افسونم....