نیمه ی شب,وسط سرودن شعر بودم که از لا به لای مصرع های خط خورده،مغول ها بیرون آمدند و به من حمله کردند؛طبع شعرم را به یغما بردند،ردیف ها را کشتند،قافیه ها را تیرباران کردند،قلمم را شکستند و حتی دست هایم را بی رحمانه بستند تا نتوانم نقاشی شان را بکشم.گفتند که دارم تاریخ را جعل می کنم و آن فرمانده ای که قصد داشتم نامش را در شعرم ببرم،هیچگاه دخترک شاعری در زندگی اش نبوده که دوستش داشته باشد.
نمی دانستم که مغول ها دروغگو هم بوده اند.خودم از لابه لای تیغ هایی که از نوک آنها خونواژه می چکید، داشتم نگاه آشنای آن فرمانده را می دیدم که به من بود.همان لحظه ذهنم کشیده شد به کودکی ام.به روزی که از پدرم پرسیدم مغول ها چه ریختی اند و او انگار دل خونی از آنها داشت،گفت :"خیلی کریه.آنقدر که اگر خودشان تو را نکشند,از ترس میمیری!"
و من آن فرمانده ی مغول را می دیدم که هیچ شباهتی به حرف های پدرم نداشت.موهای مشکی اش کمی بلند تر شده بودند.زیر چشم های قهوه قجری اش کمی گود افتاده بود و لبخندی محو،روی لبهایش بود؛درست شبیه آخرین عکسش...!
شمشیری در دستانش نمی دیدم.با دفتر شعرم کاری نداشت.نگاهش برعکس مغول های دیگر که با ولع به شاهرگم بود،با مهربانی به چشمانم بود و از آن نگاه،صدها غزل تلخ و شیرین را میتوانستم بخوانم.
حیف ... پدرم آن شب نبود که ببینید یک فرماندهی مغول هم وجود دارد که مهربان است.لبخند میزند،نمی جنگد...شاعر است و...شبیه که نه...خود کسی است که دوستش دارم!
درست است،شمشیر ندارد اما اگر تیغ زبانش را بچرخاند,با واژه ها سر می بُرد.درست شبیه همان لحظه ای که دفترم را جلویش گرفتم و گفتم :"این شعر های نیمه تمام را برای تو سروده ام"
و او لب گشود که جوابم را بدهد:
-میدونم!ولی...
یکباره تیغی نامرئی به گلویم خورد و سرم پرت شد روی قافیه هایی که تیر باران شده بودند...!