گُلي درمرداب ( اول)
آن يكي را ره به مرداب آمدش
صد هزاران هرزه در آب آمدش
چشم سر چون باز شد در منجلاب
هيچ ني ديدش به غير از گنده آب
چون كه آب آمد گرفتار سكون
پاكي از آن رخت بربستش برون
هر چه ديدش بيش در ذات وجود
بيشتر آمد به چشمش ، آنچه بود
هر چه در آن شد گرفتار آمدش
از وجود خود در آن عار آمدش
هيچ پاكي سوي آن هرگز نشد
هيچ آدم جوي آن هرگز نشد
منجلاب و بوي نامطبوع آن
رهگذر را دور مي كرد ش از آن
ناگهان در مركز گنداب ها
خوش گُلي بنشسته روي آبها
صد گل خشكي غلام وي بُدند
سنبلان صدها، اسير وي شدند
روي او همچون پري در آبها
سر برون آورده از گنداب ها
شاد بود و خنده برلب داشت او
سر به سوي آسمان مي داشت او
گر نظر كردي و ديدي صد گناه
بار ديگر با بصيرت كن نگاه
شايد آنجا يافت شد زيبا سرشت
شايد آنجا حق كلام خود نوشت
در تعجب رهگذر شد سوي او
رفت نزديك و بشد در جوي او
جمله بوي خوش شنيد از سوي او
جمله روي خوش بديد درجوي او
اندر آن گنداب او با سر بشد
ياد بوي بد همه از سر بشد
چون به نزد گل بر آمد رهگذر
پرس وجو از راز او شد در گذر
گفت اي محبوب ما اينجا كجاست
اين چنين جايي نه در شان شماست
عطر تو صد مشك را حيرا ن كند
روي تو صد بتكده ويران كند