آتش بدون خاکستر
ساقیا ساغر بده ساغر نمیدانم چه شد
سر،که باشد بی کلاه افسر نمیدانم چه شد
خضر راه در جستجوی آب حیوانی بود
آب حیوان مقصد اسکندر نمیدانم چه شد
یاررا مژده دهیدش دلبرم دل داده است
صاحب دل گشته ام دلبر نمیدانم چه شد
سخت کوشیدم که دلبررا بیایم ابتداء
اولش وی را ندیدم ؛ آخر نمیدانم چه شد
ساغری از دست یک ساقی گرفتم خوب بود
حالیا ساقی خوش پیکر نمیدانم چه شد
با خیال خود پریشان زلف اورا کرده ام
چون پریشان شد پریشان تر نمیدانم چه شد
از غم هجرش همه شب ناله در بستر کنم
اشک چشمم خشک شد بستر نمیدانم چه شد
چونکه خورشید آسمان را نور افشانی کند
آسمان هست و ولی اختر نمیدانم چه شد
در تمـام کـارها داور نمـاید داوری
غفلتی آمد مرا داور نمیدانم چه شد
یار مارا یاور است در کارها ای مدعی
پس بگو یارم کجا یاور نمیدانم چه شد
راستی خطی ندارد هیج جا یک پیچ و خم
از برای رسم مگو مسطر نمیدانم چه شد
آتشی سوزنده تر از عشق هم پیدا نشد
سوختم در عشق خاکستر نمیدانم چه شد
تا به محشر دفتر لیل و نهار فعال هست
غیر آن دفتر دگر دفتر نمیدانم چه شد
سرور است گمنام را هر کس بخواند شعر او
سرور را رحمی نما سرور نمیدانم چه شد