اسیر طرة دلجوی مشکبوی تو باشم
عطش عطش همه جان تشنة سبوی تو باشم
غزل غزل زتو خوانم ترانه گوی تو باشم
«در آن نفس که بمیرم در آرزوی توباشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم»
به جز ولای تو در دل محبتی نسپارم
گرم زخویش برانی چو ابر تیره ببارم
به عشق دست توسل به دودمان تو دارم
بدین امید گر عمری به انتظار سر آرم
«به وقت صبح قیامت که سرزخاک بر آرم
به گفتگوی تو خیزم به جستجوی تو باشم»
شکست صولت دشمن به ذوالفقار تو در هم
به گل نشاند غدیرت بهار دلکش خاتم
به حسن وخلق وصلابت خداست در تو مجسم
دل از جهان بربایی وصبر و تاب ز آدم
«به مجمعی که در آیند شاهدان دو عالم
نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم»
به درد و داغ نهانت شکسته بغض گلویم
کمیل عشق تو خواندم نشست سیل به کویم
به موج خیز بلا ساحل نجات تو پویم
به کس امید نبندم زکس مراد نجویم
«حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم
جمال حور نجویم روان به سوی تو باشم»
چو دور عمر سر آید به صد ملال بخسبم
زشعله شعلة عشقت در اشتعال بخسبم
کز اشتیاق تو در حسرت وصال بخسبم
گرم امید تو باشد در این خیال بخسبم
«به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم
به خواب عاقبت اگه ز بوی موی تو باشم»
اگر چه تشنه «کویر»م اسیر آتش وطوفان
تویی چو ساقی کوثر به کوی باده فروشان
نه زمزمم طرب آرد نه آب چشمة حیوان
چنان به عشق تو مستم که گر زدست رود جان
«می بهشت ننوشم زدست ساقی رضوان
مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم»